بخش دوّم: آثار وحشى بافقى

 

دلِ وحشى مگر آتش‏فشانى است                             كه در هر شعرش از آتش، نشانى است؟

 

پژمان بختيارى[1]

وحشى شاعرى بوده كه در همه گونه‏هاى شعر پارسى طبعى آزموده و به گفته صاحب روز روشن: «بر انواع نظم به طريقه سهلِ ممتنع قدرت داشته»[2] در پاره‏اى به نهايت اوستادى رسيده و در برخى نيز نمونه‏هاى بديعى آفريده است، گروهى بر اين باورند كه وحشى طرز نوينى را در «شوخى كلام بابافغانى پديد آورد و بدان لطافتى دو چندان بخشيد.»[3] بسيارى به تقليد از او برخاستند، امّا هيچ كدام در اين عرصه ياراى برابرى با او را نيافتند. چونان لطايفى را بعدها نزد شعراى سبك هندى (اصفهانى) ديديم. نغزترين اثر او را تركيب‏بند مربّع «شرح پريشانى» مى‏دانند و جاودانه‏ترين اثرش را فرهاد و شيرين.

به هر حال آنچه از آن پاكباخته بيشه غم و دلباخته دردپيشه بر جاى مانده، عبارت است از:

 

يزد در شعر وحشى

 

انعكاس مكانهاى زندگى شاعران در شعر آنها از قراينى است كه مى‏توان به زمانه زندگى آنها و مكانهايى كه در دوران حيات آنان برقرار بوده است پى‏برد.

اشارات وحشى به مكانهايى در يزد چون آتشگاه، آتشگاه زردشت، باغ عيش‏آباد، بافق، تفت، آتشگه گبران، دارالعباده (يزد) و يزد اين نكته را مى‏رساند، كه اين مكانها در دوران

وحشى در يزد وجود داشته‏اند و نام «يزد» نيز در زمان وحشى «يزد» بوده است. با توجّه به اينكه «يزد» در دورانهاى گذشته نامهاى مختلفى داشته است.

نام‏هاى آتشكده، آتشگاه، آتشگاه زردشت و آتشگه گبران يادآور وجود زردشتيان در يزد است.

باغ عيش‏آباد، باغى خوش و سرسبز بوده است. حكّام بافق انتظارات وحشى را برآورده نمى‏ساختند. تفت كه جايگاه و تختگاه امير غياث‏الدّين محمّد ميرميران ممدوح وحشى بوده ا

ست، به تعبير وى رشك رياض رضوان است. در آن روزگار از نام يزد به عنوان دارالعباد يا دارالعباده نام برده مى‏شده است و نيز وحشى خطّه يزد را با نام دارالامان و گلستان ارم و

روضه دارالقرار مورد خطاب قرار مى‏داده است.

logoخلاصه داستان مثنوى ناظر و منظور

در كشور چين شهريار كامگارى بود به نام نظر و وزيرى دانا داشت به نام نظير، هر دو از نعمت فرزند نوميد بودند. روزى به شكار رفتند، از لشكر دور افتادند و تشنه به ويرانه‏اى رسيدند. در آن ويرانه پير با صفايى را ديدند. شاه و وزير از اسب پياده شدند و راز بى‏فرزندى خود را بر وى آشكار نمودند. پير عارف بهى زرد و انارى سرخ آورد. انار را به پادشاه و بهْ را به وزير داد و مژده صاحب فرزند شدنشان را در آينده نزديك به آنها داد. امّا خاطرنشان ساخت كه فرزند وزير زار و غمگين و زردرنگ و عاشق‏ پيشه مى‏ گردد.

مكتب وقوع

شيوه‏اى نو در غزلسرايى سده دهم كه ويژگى بارز آن سادگى بسيار زبان و خالى بودن آن از اغراقهاى شاعرانه و آرايه‏هاى ادبى (بديعى) بود. آنچه باعث شد در سده‏هاى ده و يازده اين شيوه را نو بدانند، دگرگونى آن بود نسبت به غزل سده پيش و وارد كردن عنصر احساس واقعى و تجربه عاطفى شاعران با زبان ساده و بى‏تكلّف. اين سادگى بعدها جاى خود را به سبك هندى داد. بسيارى اين سخن را باور ندارند كه اين شيوه، ويژه و ابداع شاعران سده دهم بوده بلكه با گواه گرفتن از ابيات سعدى، اميرخسرو دهلوى، كمال‏الدّين اسماعيل و نيز تغزّلهاى فرّخى سيستانى به اثبات ادّعاى خود مى‏پردازند. سخنوران نامى اين مكتب: وحشى بافقى، محتشم كاشانى و شرف قزوينى هستند.

واسوخت

شاخه‏اى از مكتب يا طرز وقوع كه در آن شاعر به تعرّض و گله از معشوق پرداخته و از او روى گردان شده و حتّى ترك عشق مى‏گويد. باز بسيارى بر اين باورند كه اين طرز سخنورى نيز ويژه سخنوران عصر صفوى نبوده و به ابياتى در غزليّات سعدى برمى‏خوريم كه واسوختن آن آشكار است. سخنور برجسته اين شيوه، وحشى بافقى است كه سراسر دفتر اشعارش آكنده از اعراض و روى برتافتن از يارِ دل آزار است.[1]

اهمّيّت زيبايى معشوق در نظر وحشى (حُسن عشق مى‏آفريند)

معشوق وحشى چون يوسف زيباست كه دلها را مسخّر فرمان خود كرده است و افراد بسيارى را به كنگره عشق خود اسير كرده است. از آنجايى كه معشوق همه ناز است و عاشق همه نياز، وحشى از معشوقش فرمان ناز طلب كرده و دست نيازش را به سويش دراز مى‏كند.



بگذشت دور يوسف و دوران حسن توست

هر مصر دل كه هست به فرمان حسن توست

«اى دو جهان از قلمت يك رقم             بى‏رقمت لوح دو عالم عدم

در كف من مشعل توفيق نه             ره  به نهان خانه تحقيق ده

شمع زبانم سخن  افروز  ساز           شام من از صبح سخن روز ساز»

*

«به نام خداوند جان و خرد          كزين برتر انديشه بر نگذرد

 

خداوند جان و خداى روان           خداوند بخشنده مهربان»

*

به نام آنكه «نخل زبان را رطب نوش داد» و «دُرّ سخن را صدف گوش داد»، به نام زيباترين واژه‏هاى كتاب آفرينش، پنهان‏ترين زواياى زيبايى و روشن‏ترين آينه‏هاى تجلّى.

ما چه بخواهيم و چه نخواهيم بايد بپذيريم كه روحمان با شعر، دوستى بسيار ديرين و پيوندى جاويدان و ناگسستنى دارد. سهم شعر در حراست و نگاهبانى زبان پرارج پارسى در ادب و عرفان اين سرزمين بسيار زياد و چشمگير بوده است. شعر، يار ديرين و دلبر شيرين مردم اين مرز و بوم است و طىّ قرون و اعصار با روح و جان ما درآميخته است.

آنگاه كه در گاهواره بوديم براى نخستين بار، لاى‏لاى آسمانى و گرم مادر، با شعر در گوش ما مترنّم شد، آن زمان كه به كودكستان پا گذاشتيم سرودهاى معصومانه و كودكانه ما درلباس شعر بود، آن روزگاران كه رو به دبستان نهاديم سرمشق گرامى آموزگار ما رنگ شعر داشت و پند او را به حالت شعر شنيديم، آن ايّام كه به دبيرستان روى آورديم سخنان پرمايه بزرگان علم و ادب را به صورت شعر به ما القا كردند.

هنگامى كه عشق مى‏ورزيم لطيف‏ترين سخنان عاشقانه را با شعر، در گوش دلربايان ماهرو و مهوشان سيه‏ چشم زمزمه مى‏كنيم.

بدان هنگام كه به جهان عرفان پاى مى‏نهيم، سخنان گرم و پرجذبه و پرشور عطّار و مولوى و سنايى را در كسوت شعر مى‏شنويم و حكايت و شكايتهاى نى پرخروش مولانا را با زبان گرم شعر استماع مى‏كنيم. با اين همه مگر مى‏توانيم حكومت مسلّط و مسلّم شعر را بر روح و جان مردم اين سرزمين ناديده بگيريم؟

كسى كه يك شعر بلند و شيوا و جانبخش نتواند روحش را به حركت درآورد، بدون شك در برابر تمام پديده‏هاى پر از لطف و لذّت‏بخش آفرينش هم به همان اندازه جامد و سرد و  بى‏روح است.

چنين كسى از مهتاب هم لذّت نمى‏برد. از امواج پر از لطف دريا هم نصيبى شايسته ندارد. از ريزش كف‏آلود و خروش سكرآور يك آبشار زيبا هم بهره برنمى‏گيرد. نگاه چنين موجودى به زيباييهاى طبيعت، نگاهى عميق‏تر از نظاره بهايم نيست!

يك قطعه شعر پر حال و لطيف، بهترين محك شناخت نفوس بهيمى و انسانى است. هر كس ساز وجودش با مضراب قطعه شعرى دلپسند به خروش آمد، بى‏شك روحش براى لذّت‏پذيرى از ساير مواهب طبيعى نيز آمادگى سرشار دارد.

عشق‏ورزى به شعر خوب و با ارزش و لذّت‏پذيرى از آن، مرا بر آن داشت تا براى پايان‏نامه كارشناسى ارشد موضوعى را انتخاب نمايم كه نقد و تحليل آثار شعرى يكى از شعراى زبان پارسى باشد.

روزها، ساعتها و دقيقه‏ها انديشه كردم تا نقد و تحليل چه ديوان شعرى را به پيشگاه لطيف طبعان و نازك‏انديشان پيشكش سازم. به دانشگاههاى متعدّدى در يزد و تهران رفتم و با اشخاص مختلفى اعم از استادان دانشگاه، محقّقان، نويسندگان و حتّى افراد معمولى بحث و مشورت نمودم تا چه موضوعى را براى رساله انتخاب نمايم؟ و چه موضوعهايى بيشتر براى جامعه انسانى و نوباوگان و دانشجويان رشته زبان و ادبيّات فارسى مفيد خواهد بود. بالاخره با راهنمايى آقاى حسين مسرّت موضوع رساله را شرح احوال زندگى وحشى بافقى و نقد و تحليل آثار وى قرار دادم. وحشى‏بافقى شاعرى خوش بيان، عاشق پيشه و سوخته دل داراى روحيّات و افكار عرفانى بوده است كه متأسّفانه امروزه كمتر از اشعار وى ياد مى‏كنند و به ارزش وجودى او به طور اتم و اكمل پى‏نبرده‏اند. همين امر باعث شد تا مشتاقانه ديوان كلانش را مطالعه كنم و اشعار سوزناكش را بررسى نموده او را به همگان خصوصا دانشجويان و پژوهندگان علم و فرهنگ و ادب بيشتر معرّفى نمايم.

 

اهمّيّت زيبايى معشوق در نظر وحشى (حُسن عشق مى‏آفريند)

معشوق وحشى چون يوسف زيباست كه دلها را مسخّر فرمان خود كرده است و افراد بسيارى را به كنگره عشق خود اسير كرده است. از آنجايى كه معشوق همه ناز است و عاشق همه نياز، وحشى از معشوقش فرمان ناز طلب كرده و دست نيازش را به سويش دراز مى‏كند.



بگذشت دور يوسف و دوران حسن توست

هر مصر دل كه هست به فرمان حسن توست

راه عشق پر مخاطره و بى‏كرانه است

وحشى از دل شيدا و عاشق و آشفته و سرگردان خود مى‏خواهد كه عنان باز كشد و ديگر راه عشق را نپويد چرا كه در راه عشق مانند سگ هرزه گردى بيهوده دويده است و نهايتا صيدى به دست نياورده است؛ چندان دويده است است كه از پا افتاده است. وحشى اوّل شرط قدم نهادن در باديه خطرناك و جانگداز عشق را وداع با خويش و خويشتن مى‏داند.

 

جان رفت و ما به آرزوى دل نمى‏رسيم

هرچند مى‏رويم به منزل نمى‏رسيم

 

تمثيل و ارسال‏المثل در شعر وحشى

 

تمثيل در لغت به معنى مثال آوردن و تشبيه كردن و مانند كردن است و در اصطلاح آن است كه عبارت را در نظم و نثر به جمله‏اى كه در برگيرنده مطلبى حكيمانه و عاقلانه باشد بيارايند. اين صنعت باعث تحكيم و تقويت سخن مى‏گردد.[1]

ارسال‏المثل در اصطلاح علم بديع آن است كه شاعر مَثَل معروفى را در شعر خود بياورد كه حكم مَثَل پيدا كند و به صورت ضرب‏المثل درآيد و مقبول عامّه قرار گيرد.[2]

بعضى اشعار وحشى در لطافت و عذوبت و سادگى و روانى الفاظ و كلمات و تركيبات به صورت تمثيل و ارسال‏المثل درآمده و مقبول عوام و خواص گشته است. به گونه‏اى كه براى تأكيد امرى و يا براى حجّت و استدلال كارى از اشعار تمثيلى و ضرب‏المثلى وحشى استفاده مى‏شود.

قصايد

 

ممدوحان وحشى

چهل‏ويك قصيده از وحشى بر جاى مانده است كه داراى 1836 بيت مى‏باشد و بيشتر در ستايش افرادى چون: شاه‏تهماسب، شاهزاده خليل‏اللّه‏ (فرزند ميرميران)، بكتاش‏بيگ (حكمران كرمان)، عبداللّه‏خان اعتمادالدّوله (فرزند ميرزاسليمان، صدر اعظم ايران) به قصيده‏سرايى پرداخته است.

وحشى يك مثنوى كوتاه در ستايش ميرميران، ولى سلطان افشار، بيگتاش بيك و قاسم بيگ پسران او دارد كه آورده مى‏شود:

 

اهل دارالعباده غير از شاه     كِش خدا دارد از گزند نگاه ...

ظلِّ بگتاش بيگ تا جاويد     باد چون چتر بر سر خورشيد

لامكان عرض عرصه كاهش باد    چرخ و انجم صف سپاهش باد

لغات و اصطلاحات يزدى در ديوان وحشى

 

وحشى اصلاً اهل بافق بوده است بعد به همراه برادرش مرادى بافقى براى گذران عمر و امرار معاش و كسب فيض از محضر درس استادان به يزد سفر نموده، رحل اقامت مى‏افكند؛

از اين رو كلام وحشى تحت تأثير لهجه يزدى قرار گرفته و در بعضى اشعارش كلمات، اصطلاحات و تركيبات يزدى كه عوام نيز از آنها استفاده مى‏كردند، ديده مى‏شود. كلماتى چون:

طور، ادا، سهل، پروا و تركيبايى چون: بعد عمرى، بى‏ملاحظه، گرم‏اختلاط، كم‏محلى، پرخوبى، غمِ كار داشتن، حال خود بودن و غيره در اشعار وحشى به چشم مى‏خورد. شايد يكى

از دلايلى كه بعضى تذكره‏نويسان و محقّقان «وحشى بافقى» را «وحشى يزدى» ناميده‏اند وجود قابل محسوس لغات و اصطلاحات يزدى در ديوان وى باشد.

 

نصيحت اين همه در پرده با آن طور خودرأيى

مگر وحشى نمى‏ داند زبان رمز و ايما را

*ديوان: 3

اشارات تاريخى

در قصايد و قطعات وحشى اشارات تاريخى از شخصيّتهاى برجسته و شاهزادگان آن روزگار و نيز مناطق مختلفى چون يزد، تفت و دارالامان نام برده شده است. كه ابتدا نام اشخاصى كه در اشعار وحشى به چشم مى‏خورد و نيز آنها را مدح گفته كه به شرح ذيل آورده مى‏شود:

1ـ شاه تهماسب صفوى:

در قريه شاه‏آباد از اعمال دارالسلطنه اصفهان فرزندى چشم به جهان گشود كه نامش را «تهماسب» و كنيتش را «ابوالفتح» ناميدند.[1] وى در 19 رجب 930 در حالى كه ده سال بيشتر نداشت به تخت سلطنت نشست.[2]

1ـ ميرزاحسين فردى خوش ذوق، لطيف طبع، ماهر در فن انشانويسى و شعرگويى كه منصب تصدّى املاك خطّه يزد را داشته است.[3]

مقالات دیگر...