چگونگى توصيفها در منظومه ناظر و منظور

بخش دوّم: نقد و تحلیل آثار وحشی بافقی
تنظیمات نوشتاری

چگونگى توصيفها در منظومه ناظر و منظور

الف ـ سادگى توصيفها

در بعضى اشعار زبان وحشى به محاوره نزديك مى‏شود:

 

از اين دجّال‏طبعان وا رهد دور         نماند كار و بار عالم اين طور

 

*ديوان: 427

وحشى در توصيف بدبختى و بدطالعى خود خيلى سليس و ساده و روان مى‏گويد:

 

سر افسانه غم باز كردم         به روز خود شكايت ساز كردم

 

كه از بخت بدم خاك است بر سر

چه بخت است اينكه خاكش باد بر سر

 

... نه سر پيداست نه سامان چه سازم

چنين افتاده‏ام حيران چه سازم



*ديوان: 427

وحشى در ابتداى داستان ناظر و منظور توصيف پير با صفا كه قدى خميده داشت و گوشه‏گير بود، از لفظ «قايم» استفاده مى‏كند كه نزديكى زبانش را به زبان تخاطب روشن مى‏دارد:



به قدّى چون كمان در چلّه دايم

بناى گوشه‏گيرى كرده قايم



*ديوان: 434

آنجا كه معلّم در مكتبخانه متوجّه زيبايى منظور و بى‏تابى ناظر مى‏گردد، تصميم مى‏گيرد كه از كارشان سردرآورد. اين معنى خيلى ساده و بى‏ريا توصيف شده:

 

به دل پيوسته بود اين خار خارش

كه چون آرد سرى بيرون ز كارش



*ديوان: 437

وحشى معتقد است كه اى انسان اگر مى‏خواهى جور تو را تحمّل كنند در آغاز محبّت وفادار باش، وقتى كه بناى مهر محكم گردد، مى‏توان هم ظلم كرد و هم لطف نمود.

اين مطلب بسيار ساده و بدور از تكلّفات بيان شده است:

 

اگر خواهى كه با جور تو سازند

حيات خويش در جور تو بازند

 

به آغاز محبّت در وفا كوش

وفا كن تا برى ز اهل وفا هوش

 

بناى مهر چون شد سخت بنياد

تو خواهى لطف مى‏كن خواه بيداد



*ديوان: 438

وحشى در بيان دوست داشتن كه چاره‏اى جز جان‏سپارى نيست، موضوع را به سادگى و به دور از آرايشهاى لفظى و معنوى بيان مى‏دارد.

 

نبود آگه كه درد دوستدارى

ندارد چاره‏اى جز جان سپارى



*ديوان: 444

وحشى آنجا كه در داستان ناظر و منظور سخن مى‏گويد چون خود نيز به آن غم دچار است به سادگى مطلب را بيان مى‏دارد:

 

سپهرا كينه‏جويى با منت چند

به آيين زبون كش بودنت چند

 

بگو با جان من چندين جفا چيست؟

چه مى‏خواهى ز جانم مدّعا چيست؟



*ديوان: 445

وحشى در توصيف سفر كه باعث كاهش عشقِ عاشق مى‏گردد، تمثيلهايى مى‏آورد كه در عين سادگى
داراى مفاهيم بلند و عالى است:

 

گرت بايد به فرّ سرورى دست

سفر كن زانكه اين فر در سفر هست

 

چو لعل از خاك كان گردد سفر ساز

رهد زينت به تاج هر سرافراز

 

ز يك جا آب چون نبود مسافر

شود يكسان به خاك تيره آخر



*ديوان: 447

بد طالعى و شوم اقبالى وحشى:

 

ز بخت خود مدام آزرده جانم

چه بخت است اينكه من دارم ندانم

 

نمى‏دانم چه بخت و طالع است اين

چه اوقات و چه عمر ضايع است اين



*ديوان: 450

ناظر در نامه مى‏نويسد كه حالا كه من سفر نمودم آيا منظور به ياد من هست يا نه؟ توصيف ساده بيان شده:

 

كه آيا چون ز كويش بار بستم

به محنتخانه دورى نشستم

 

به فكرم هيچ بار افتاد يا نه

ز حالم هيچش آمد ياد يا نه



*ديوان: 452

غم و درد جدايى ناظر از منظور، در نامه، ساده بيان شده، ناظر گويد:

 

مكن كارى كه از جور تو ميرم

به روز حشر دامان تو گيرم

 

بيان كردم غم و درد نهانى

دگر چيزى نمى‏گويم تو دانى



*ديوان: 453

سپاهيان در صحرا به دنبال منظور مى‏گردند آوردن لفظ «پُر» ساده و عاميانه است:

 

چو صرصر پُر در آن صحرا دويدند

وليكن هيچ جا گردش نديدند



*ديوان: 458

در بيان غم هجران ناظر در كشتى كه به جنون كشيده مى‏شود و او را به زنجير مى‏كشند:

 

به زنجير غمم پامال مگذار

بيا وز پايم اين زنجير بردار



ز هجر آن خم زلف گره گير

ندارم دستگيرى غير زنجير

 

به كنج بى‏كسى اينگونه در بند

به كارم صد گره زنجير مانند

 

... به غير از كنج غم جايى ندارم

به جز زنجير همپايى ندارم

 

مرا كاين است همپا چون نيفتم

ز اشك خويش چون در خون نيفتم



*ديوان: 469

در خوابى كه ناظر در كشتى مى‏بيند از بى‏وفايى منظور چنين سخن مى‏گويد:

 

چه مى‏شد گر در اين ايّام دورى

كه بودم در مقام ناصبورى

 

دل غمديده‏ام مى‏ساختى شاد

به دشنامى ز من مى‏آمدت ياد

 

ولى عيب تو نتوان كرد اين طور

كه اين صورت تقاضا مى‏كند دور



*ديوان: 469

ناظر نامهربانى منظور را براى ماه بيان مى‏دارد كه زبانش به محاوره نزديك شده است:

 

بگويم راست پُر نامهربانى

نرنجى شيوه يارى ندانى

 

... كه شهرى پُر پرى رخسار ديدم

چنين بى‏مهر يارى برگزيدم



*ديوان: 470 و 471

توصيف چشم اسب: به زبان تخاطب نزديك شده است:

 

به سان جام جم گيتى نمايى

دو چشمش بس كه كردى روشنايى



*ديوان: 474

سؤالات منظور بر ناظر در غار تنگ و تاريك مصر:

 

به غير از آه گرمت كيست دمساز

بجز كوهت كه مى‏گيرد هم‏آواز

 

بگو جز دود آه بى‏قرارى

به روز بى‏كسى بر سر چه دارى

 

به غير از قطره اشك دمادم

كه مى‏گردد به گردت در شب غم

 

چو خود را افكنى از كوه دلتنگ

تو را بر سر كه مى‏آيد بجز سنگ



*ديوان: 478

 

ب ـ تقليدى بودن توصيفها

وحشى چون شاعران گذشته از ياران ريايى و بى‏وفا داد سخن مى‏دهد يارانى كه ابتدا خود را وفادار جلوه مى‏دهند و سپس به اندك گفتگويى راه جور و جفا مى‏گزينند:

 

بسا ياران كه همدم مى‏نمودند

وفادارانه خود را مى‏ستودند

 

به اندك گفتگويى آخر كار

حديث جور و كين كردند اظهار

 

گذشتند از طريق دوستدارى

به دل دادند آهى يادگارى



*ديوان: 431

وحشى در توصيف زيبايى ناظر و منظور از اصطلاحات و عبارات گذشتگان چون قد سرو، كمان ابرو، سيه چشم، نرگس بيمار مخمور، صف مژگان، لب لعل، دُرّ دندان، دست سيمين استفاده مى‏كند:

 

قدش سروى ز بستان نكويى

گل رويش ز باغ تازه رويى

 

پى مرغ دل هر هوشيارى

ز كاكل بر سر آن سرو مارى

 

... كمانى بود ابرويش سيه‏پى

سيه چشم جهانى داشت در پى



*ديوان: 435

استفاده از حرف ميم براى كوچكى و غنچه بودن لب زيبا:

 

چو آن ميم دهان گشتى سخن ساز

چو ميم از حيرتش ماندى دهان باز



*ديوان: 437

انسان مست رازها را فاش مى‏كند:

 

تو را ساقى كند چشم فسون ساز

كه در مستى گشايى پرده از راز



*ديوان: 437

چند بيت ذيل دقيقا عين واقعيّت است، در زندگى انسانها كاملاً اتّفاق افتاده و مى‏افتد و خواهد افتاد. مشخّص مى‏شود انسان از زمانهاى دور تاكنون داراى اين خصيصه بوده است. يارانى كه به انسان دل مى‏بندند و با اندك اختلافى فاصله‏اى ميانشان ايجاد مى‏گردد كه روابط صفاى اوّليه محو مى‏شود و حقّا كه روز اوّل بزم وصال، كمالِ لطف جانان شعف‏انگيز نمودار مى‏گردد:



بسا ياران كه بودى اين گمانشان

كه بى‏هم صبر نبود يك زمانشان

 

به حرف ناخوشى كز هم شنيدند

چنان پا از ره يارى كشيدند

 

كه مدّتها برآمد زان فسانه

نشد پيدا صفايى در ميانه

 

خوش آن صحبت كه در آغاز يارى است

در او صد گونه لطف و دوستدارى است

 

كمال لطف جانان آن مجال است

كه روز اوّل بزم وصال است

 

بسا لطفى كه من از يار ديدم

به ذوق بزم اوّل كم رسيدم

 

به عيش بزم اوّل حالتى هست

كه حالى آن چنان كم مى‏دهد دست

 

تو گويى عيش عالم وام كردند

نخستين بزم وصلش نام كردند



*ديوان: 438

براى انسان عاشق رنج و راحت، ممات و حيات، شهد و زهر، جفا و وفا يكى است:

 

خوش آن راحت كه دارد زحمت عشق

مبادا هيچ دل بى‏زحمت عشق

 

در او غم را خواص شادمانى

از او مردن حيات جاودانى

 

نهان در هر بلايش صد تنعّم

به هر اندوه او صد خرّمى گم

 

به جام او مساوى شهد با زهر

در او يكسان خواص زهر و پازهر



*ديوان: 439

آنچه كه در بين عاشق و معشوق معمول است اين است كه در دل، چون شمع سوزان مى‏سوزند و عشق مى‏ورزند امّا در ظاهر عشق آتشين را نمايان نكرده و پنهان مى‏دارند. وحشى اين معنى را زيبا بيان داشته:

 

در آن راهش كه روزى ديده باشى

ز مهرش گرد سر گرديده باشى

 

روى آنجا به تقريبى نشينى

سراغش گيرى از هر كس كه بينى

 

كه گردد ناگهان از دور پيدا

نگاهش جانب ديگر بعمدا

 

به شوخى ديده را ناديده كردن

به تندى از بر عاشق گذردن

 

به هر ديدن هزاران خنده پنهان

تغافل كردنى صد لطف با آن



*ديوان: 440

 

انتظار كسى را كشيدن و چون حلقه چشم بر در نهادن توصيف تازه‏اى نيست:

 

زمانى در گريبان آورد سر

گهش چون حلقه ماند چشم بر در



*ديوان: 444

چرخ حيله‏پرداز دوست‏ترينِ دوستان را با حيله و نيرنگ از هم جدا مى‏كند:

 

بسا كس را كه يارى همنشين بود

هميشه در گمانش اين چنين بود

 

كه بى‏هم يك نفس دم بر نيارند

دمى بى‏ديدن هم بر نيارند

 

به رنگى چرخ دور از وى نمودش

كه انگشت تعجّب شد كبودش



*ديوان: 449

تضادّ عقل و عشق:

 

اگر بودى ز طفلان عقل من بيش

نكردى جور اين مهدم جگر ريش



*ديوان: 455

اقامت طولانى ناظر در غار كوه نزديك مصر باعث شد حتّى حيوانات وحشى و درّنده چون مجنون دوست و مونس او شوند و فايده‏اى به او رسانند (گويا مجنون همين حكايت را داشته است.):

 

چو يك چندى شد آن وادى مقامش

چو مجنون دام و دد گرديد رامش

 

چو كردى جا در آن غار غم‏افزا

گرفتندى به دورش وحشيان جا

 

كند تا بزمگاهش را منوّر

چراغ از چشم خود مى‏كرد اژدر

 

زدى دم بر زمين شير پر آشوب

مقامش را ز دُم مى‏كرد جاروب

 

منقش متكايش يوز مى‏شد

پلنگش بستر گلدوز مى‏شد

 

ز غم يك دم نمى‏شد آرميده

به چشم آهوان مى‏دوخت ديده



*ديوان: 472

وحشى چون قدما از تأثير فلك و سيّارگان بر سرنوشت آدمى معتقد بوده است و وصال و هجران را ناشى از اثرات آن مى‏داند:

 

چه خوشتر زان كه بعد از مدّتى چند

دو يار همدم بگسسته پيوند



نبوده آگهى از يكدگرشان

نه از جاه و مقام هم خبرشان

 

فلك ناگه كند افسونگرى ساز

رساند بى‏خبرشان پيش هم باز



*ديوان: 479

ج ـ ابداعى بودن توصيف‏ها

وحشى قبل از شروع داستان ناظر و منظور از مخلوقات خداوند نام مى‏برد كه عناصر طبيعى هستند و مصنوع دست صانع. وى توصيف خورشيد و ماه را ماهرانه بيان مى‏دارد:

 

به روى يكدگر نه پرده بستى

ثوابت را ز جنبش پا شكستى

 

به تار كاكل خور تاب دادى

لباس نور در پيشش نهادى

 

به نور مهر مه را ره نمودى

نقاب ظلمتش از رخ گشودى



*ديوان: 417

براى توصيف ستارگان آسمان:

 

درون شيشه چرخ مدوّر

ز صنعت بسته‏اى گلهاى اختر



*ديوان: 418

وحشى براى انسان گرفتار در خواب غفلت و بدور از معنويات و ارزشهاى اخلاقى؛ با توصيف صفات و اوصاف الهى سعى در بيدار نمودن اين انسان غافل و گمراه دارد. توصيفاتى كه در اين امر به كار مى‏گيرد بكر و بديع است:

 

ايا مدهوش جام خواب غفلت

فكنده رخت در گرداب غفلت

 

... تماشا كن كه اين نقش عجب چيست

ز حيرت چشم انجم مانده بر كيست

 

كه مى‏گرداند اين چرخ مرصّع

كه بر مى‏آرد اين دلو ملمّع

 

كه شب افروز چندين شب چراغ است؟

كه ريحان كار اين ديرينه باغ است

 

چه پرتو نور شمع صبحگاه است

چه قوت سير بخش پاى ماه است

 

چه خوب است اين كزين درياى اخضر

به ساحل مى‏دواند كشتى خور



*ديوان: 419

 

هنگامى كه وحشى از خدا تقاضاى لطف و مرحمت دارد تا گناهش ريخته شود و از خطاكارى نجات يابد از رسيدن «مرغ معاصى» ياد مى‏كند كه خود تركيبى ابداعى است:

 

به ذكر خود بلند آوازه‏ام كن

رفيق لطف بى‏اندازه‏ام كن

 

كه از من رم كند مرغ معاصى

روم تا بر در شهر خلاصى



*ديوان: 421

الم چون حاكى از درد و رنج است تركيب «گلهاى الم» در بيت زير شايد بايسته نباشد:

 

هزيمت ريخت در ره خار غمشان

وزان بشكفت گلهاى المشان



*ديوان: 426

وحشى در توصيف شب تيره و تار مى‏آورد:

 

شبى سامان ده صد ماتم و غم

غم‏افزا چون سواد خط ماتم

 

به رنگ چشم آهو مهره گل

فلك بر صورت بال عنادل



*ديوان: 427

وحشى در توصيف عزلت‏نشينى از تمثيلهاى بديعى استفاده مى‏كند و بدين وسيله سخن خود را تحكيم مى‏بخشد:

 

از آن رو طالب گنجند مردم

كه شد در گوشه ويرانه‏اى گم

 

چنين آب روان بى‏قدر از آن است

كه او ناخوانده هر جانب روان است

 

طريق گوشه‏گيرى چون كمان‏گير

به دستت سر پيى دادم جهان‏گير



*ديوان: 432

وحشى در بيان قناعت با استفاده از نام اشياء، عناصر و موجودات طبيعت به سخن‏سرايى مى‏پردازد كه با نوعى حُسن تعليل و تمثيل همراه است:

 

مكن بهر شكم اوقات ضايع

به هر چيزى كه باشد باش قانع

 

چراغ از داغ‏داران بهر آن است

كه پر از لقمه چربش دهان است

 

به اندك خاك چون قانع شود مار

بود پيوسته با گنجش سر و كار



از آن روصيت كوس افتد به عالم

كه او پيوسته خالى دارد اشكم

 

خم مى بر كند خود را سر از تن

كه او را شد شكم پر تا به گردن



*ديوان: 432

وحشى آنجا كه وزير و شاه در حضور پير با صفا بودند، و به آنها به و انار مى‏دهد تا دردشان درمان شود و داراى فرزند شوند از بهْ و انار زيبا سخن مى‏آورد. بِهْ را مظهر عاشق‏پيشگى و انار را مظهر دل خونين و پر داغ معرّفى مى‏كند كه دقيقا با زندگى آينده اين فرزند مرتبط است وحشى اين مطلب را در كمال هنرمندى و استادى بيان داشته است:

 

ولى باشد چو بِه با چهره زرد

ز آه عاشقى رخساره پر گرد

 

دل دستور خرّم بود از آن به

كه دردش مى‏شود گويا از آن به

 

ولى در نار حرف پيرش انداخت

چو شمع از بار غم دلگيرش انداخت

 

بلى بوى بهى نبود در آن باغ

ز نارش نيست يك دل خالى از داغ



*ديوان: 434

وحشى در جريان نام‏گذارى فرزند شاه و وزير از ميان تمام اسمهاى عالَم با مهارت اسم ناظر و منظور را برگزيده است، تا بدين طريق با بكارگيرى جناس اشتقاق، تناسب و هماهنگى خاصّى ايجاد نمايد:

 

چنين فرمود شاه نيك فرجام

كه منظورش كنند اهل نظر نام

 

... چو پر مى‏ديد سوى شاه ايّام

نظر فرمود ناظر باشدش نام



*ديوان: 435

وحشى دندان درآوردن دو كودك ـ ناظر و منظور ـ را چه خوش توصيف كرده است:

 

به رسم مادرى بنهاد دوران

دهانشان را به جاى شير دندان



*ديوان: 435

وحشى در توصيف مكتبخانه چين كه براى ناظر و منظور تعيين شده بود از تصاوير زيبايى استفاده مى‏كند:

 

در او خوش صورتان پرنيان پوش

چو صورتخانه چين دوش بر دوش



يكى درس جفا آغاز كرده

كتاب فتنه‏جويى باز كرده

 

يكى را غمزه از مژگان قلمزن

به خون بى‏دلان مى‏شد رقمزن

 

يكى مصحف ز هم بگشوده چون گل

يكى در نغمه‏سازى گشته بلبل

 

در آن مكتب كه عشرتخانه‏اى بود

در او حرف بهشت افسانه‏اى بود



*ديوان: 436

تركيب «حديث خوش ادا گلزار يارى است» از ابداعات وحشى است:

 

حديث خوش ادا گلزار يارى است

نهان بوستان دوستارى است



*ديوان: 438

از آنجايى كه شبنم سفيد است و لباس نمازگزاران نيز سفيد، وحشى تركيب زيبايى از اين دو براى سبزه ابداع كرده است:

 

چنار و سرو را در دست بازى

لباس سبزه از شبنم نمازى



*ديوان: 440

توصيف گذشتن شب و آمدن روز:

 

چو آن زرّين قلم از خانه زر

كشيد از سيم قد بر لوح اخضر



*ديوان: 441

وحشى براى توصيف متانت و وقار و سنگينى از اشياء و عناصر طبيعى كمك مى‏گيرد (در مورد بى‏تابى ناظر به خاطر نيامدن منظور به مكتبخانه) :

 

ز هر بادى مكش از جاى خود پا

بود خس كو به هر بادى شد از جا

 

ندارد چون وقارى باد صرصر

بود پيوسته او را خاك بر سر

 

نگردد غرق كشتى وقت طوفان

چو با لنگر بود بر روى عمان

 

مكن بى‏لنگرى زنهار از اين پس

چو زر باشد سبك نستاندش كس



*ديوان: 441

وحشى در داستان ناظر و منظور چو از مكتبخانه و معلم و ناظر و منظور سخن مى‏آورد، آمدن شب را با
كلماتى چون مكتب و لوح توصيف مى‏كند:

 

چو طفل روز رفت از مكتب خاك

سواد شب نمود از لوح افلاك



*ديوان: 442

وقتى كه استاد به خانه وزير مى‏رود و وزير از پسرش در مورد عشق او به منظور سؤال مى‏كند چون صحبت از مكتب و درس و مكتبخانه است وحشى با هنرمندى خاصّى از خامه و نامه براى توصيف حالت استاد استفاده مى‏كند:

 

اديب افكند سر چون خامه در پيش

بسى پيچيد همچون نامه بر خويش



*ديوان: 443

وحشى هنگامى كه قصد ادامه داستان را دارد در توصيف خود تركيبات بديع به كار مى‏گيرد:

 

سفر سازنده اين طرفه صحرا

به عزم كارسازى زد چنين پا



*ديوان: 447

 

حُدا گوينده اين طرفه محمل

چنين محمل كشد منزل به منزل



*ديوان: 449

توصيف خودِ وحشى:

 

رقم سازنده اين طرفه نامه

چنين گفت از زبان تيز خامه



*ديوان: 451

 

گهر پاشى كه اين گوهر كزين كرد

به سوى بحر معنى رو چنين كرد



*ديوان: 454

 

فسون سازى كه اين افسون نمايد

بدين سان بر سر افسانه آيد



*ديوان: 455

 

سوار رخش تازِ دشتِ دعوى

چنين راند از پى نخجير معنى



*ديوان: 457

 

سمند ره نورد اين بيابان

بزد راه سخن زين سان به پايان




*ديوان: 459

 

سفر سازنده شهر فسانه

زند بر رخش زينسان تازيانه



*ديوان: 461

 

صف آراينده اين طرفه لشكر

چنين لشكر كشد كشور به كشور



*ديوان: 462

 

سلاسل ساز اين فرخنده تحرير

كشد زين گونه مطلب را به زنجير



*ديوان: 468

 

نوا آموز اين دلكش ترانه

پى خواب اين چنين گويد فسانه



*ديوان: 469

 

ز ره‏پيماى اين صحراى دلگير

به كوه افتد چنين آواز زنجير



*ديوان: 471

 

به جست‏وجوى آن مجنون گمنام

زند اين گونه گوياى سخن كام



*ديوان: 473

 

بَرَد ره نكته ساز معنى انديش

چنين ره بر سر گم كرده خويش



*ديوان: 475

 

عروس نظم را جوياى اين بكر

چنين شد خواستگار از حجله فكر



*ديوان: 481

وحشى در توصيف گريستن و اشك ريختن ناظر به خاطر دورى از منظور با استفاده از استعاره و عناصر طبيعى زيبا بيان داشته كه سخنش را به نوعى دچار تعقيد نموده است:

 

شد از بادام عنابش روانه

بهش نارنج گشت از ناردانه

 

به روى كهربا گوهر دوانيد

به دُر ياقوت را در خون نشانيد

 

ز نرگسدان دميدش لاله تر

زرش رنگين شد از گوگرد احمر



*ديوان: 450

 

در توصيف دريايى كه ناظر با دلى خونين بدانجا رسيد:

 

نه دريا بلكه پيچان اژدهايى

از او افتاده در عالم صدايى

 

به روى خاك مستى مانده بى‏تاب

به لب آورده كف در عالم آب

 

ز دوران هر زمان شور دگر داشت

از آنرو كاب تلخى در جگر داشت

 

ز موج دمبدم در وقت طوفان

نهادى بر زبان بر بام كيوان

 

به كف گرديد موجش صولجانها

ز عالم برد بيرون گوى جانها



*ديوان: 454

در توصيف نيكى كه خبر از ناظر براى منظور مى‏آورد و توصيف شترها و استران و نامه را به دست وى مى‏دهد:

 

حُداگو را حُدا از حدّ گذشته

شتر كف كرده و رقاص گشته

 

شترهاى دو كوهان سبك پا

ز كوهان بر فلك جا داده جوزا

 

دراى استران را ناله كوس

شترها را دهان زنگ پابوس

 

ز بانگ اسب در خرپشته خاك

صداى گاو دم رفتى بر افلاك



*ديوان: 456

توصيف جمع‏آورى صحرانشينان در كوه و بيابان به دستور منظور براى شكار كردن صيد:

 

يلان بستند صف در دور نخجير

ز هر سو پر زنان شد طاير تير

 

دم شمشير دادى رنگ را زهر

وز آن زهرش ندادى سود پازهر

 

پلنگ افتاده سر گردان و مضطر

نهاده رسم دست‏انداز از سر

 

به جستن روبهان در حيله‏سازى

به خرگوشان سگان در دست‏يازى



*ديوان: 457

وحشى در توصيف نخجير و چگونگى شكار نمودن كه در بالا آمد حالت حماسى و جنگاوى دارد؛ در ادامه آن در توصيف شب همگام با بستر شعرى كه اينجا حالت حماسى و شكارى دارد؛ عناصرِ به كار گرفته را هماهنگ با ميدان شكار و با مدد از بروج و صور فلكى براى توصيف شب به كار مى‏گيرد:

 

ز چرخ اين شير زرّين يال شد گم

پلنگ شب نمود از كهكشان دم



به عزم شب چرا شد برّه بر پا

شبان مانندش از پى خواست جوزا

 

به قصد صيد اين گاو پلنگى

اسد مى‏كرد ساز تيز جنگى

 

از اين مزرع شد آب مهر ناياب

چو كاهش چهره گشت از دورىِ آب



*ديوان: 458

شب فرا مى‏رسد. سپاهيان در نخجير به خواب مى‏روند. توصيف خواب به چشم سپاهيان چون شبيخون زدن خواب بر چشم آمده است. شكارگاه نوعى ميدان جنگيدن و رميدن است و شبيخون از مسايل جنگى است:

 

چو خواب آورد بر لشكر شبيخون

ز لشكرگاه شد منظور بيرون



*ديوان: 458

وحشى در دعوت به گوشه‏نشينى و انزواطلبى با استفاده از تمثيلهاى مناسب مطلب را تازه و نو بيان مى‏دارد و رنگ تحكيم مى‏بخشد:

 

بيا وحشى كه عنقايى گزينيم

وطن در قاف تنهايى گزينيم

 

چو مه با خور بود نقصان‏پذير است

مى از تنها نشستن شير گير است

 

ز تنهايى است مى را در فرح‏روى

چو يارش پشّه شد گردد ترش روى

 

چو سركه همسراى پشّه افتاد

نيايد از سرايش غير فرياد



*ديوان: 460

توصيف مرغزارى كه منظور پس از طىّ بيابانهاى متمادى بدان رسيد:

 

چو شد نزديك جاى خرّمى ديد

عجب آب و هواى بى‏غمى ديد

 

در او هر سو چكاوك خانه كرده

چو هدهد كاكل خود شانه كرده

 

ز جا برجسته طفل سبزه از باد

به آهو نيزه بازى كرده بنياد

 

ز زخم خار گلها را تكسّر

ز زخم سنگ مشت ياسمين پر



*ديوان: 460

توصيف شير خروشان بيشه كه منظور او را از پاى درآورد همراه با غلوّ:



ز چنبر شير گردون را جهانده

نشان ناخنش بر ثور مانده

 

خروشش مرده را بردى ز سر خواب

به زهر چشم كردى زهره‏ها آب

 

پى جستن زدى چون بر زمين پاى

نمودى كوهه گاو زمين جاى



*ديوان: 460

توصيف شهرى كه منظور بدانجا رسيد:

 

نظر چون كرد شهرى در نظر ديد

سوادش از نظر پر نورتر ديد

 

حصار او زدى بر چرخ پهلو

كواكب سنگها بر كنگر او

 

حصارش زلف زهره شانه كرده

ز كنگر شانه را دندانه كرده

 

كشيده خندقش از غرب تا شرق

در آب خندقش چوب فلك غرق



*ديوان: 461

وحشى به درويش بى‏چيز (شايد منظور خودش باشد) تأكيد مى‏كند كه از فقر و تهيدستى رنج نبرد و فكر كند اين جهان و جهانيان متعلّق بدوست:

 

وگر درويش بى‏شامى در اين راه

چرا از غم كشى آه سحرگاه

 

تصوّر كن كه عالم كشور توست

تويى شاه و جهان فرمانبر توست

 

قباى آب و رنگ توست افلاك

پر از زر مخزن تو خانه خاك

 

كلاه زر به تارك آفتابت

برين لاجوردى در ركابت



*ديوان: 466

تناسب سخن مصريان با حالت درونى پادشاه قيصر كه چون نيل مصر خون در دلش به جوش آمد، به زيبايى بيان شده:

 

چو قيصر كرد حرف مصريان گوش

چو نيل مصر زد خون در دلش جوش



*ديوان: 464

تركيب شمع شبستان الهى براى ماه در بيت زير:

 

كه اى شمع شبستان الهى

ز يُمنت رسته شب از رو سياهى



*ديوان: 470

 

فرار رسيدن روز:

 

چو گم گشت از جهان سودايى شب

برون راند از پيش خورشيد، مركب



*ديوان: 471

در توصيف كوه سخت و سرفراز و محكم و استوار نزديك مصر:

 

كه بود اندر كنار مصر كوهى

نه كوهى سرفراز با شكوهى

 

به خون ريز اسيران پا فشرده

به بالاى سر از كين تيغ برده

 

به كين دردمندانش كمر سخت

ز سنگ او شكسته شيشه بخت

 

ز خاك او ز راه سيل شد چاك

در او شد سينه چاكى هر طرف چاك



*ديوان: 471

گرم شدن هوا چون آتشگاه دوزخ توصيف شده:

 

كه چون از گرمى اين مشعل زر

جهان گرديد چون درياى آذر

 

تو گفتى مهر كز افلاك بنمود

ز آتشگاه دوزخ روزنى بود



*ديوان: 473

توصيف فضاى سرسبز و دلگشاى خارج از شهر در كشور مصر، به زيبايى و با استفاده از عناصر طبيعى چون سبزه، گلشن، فاخته، سرو، قمرى، لاله، غزاله، غنچه، بلبل، گل، چكاوك، هدد و كبك بيان شده است:

 

فضاى دلگشايى ديد منظور

عجب فرخنده جايى ديد منظور

 

ميان سبزه آبش در ترنّم

گلش از تازه رويى در تبسّم

 

گرفته فاخته بر سروش آرام

زبان در ذكر با قمرى در اكرام

 

عيان گرديده داغ لاله تر

به رنگ آينه كافتد در آذر



*ديوان: 474

وحشى معتقد است با صبر و تحمّل كردن مى‏توان به نتيجه مطلوب و عالى دست يافت، وى اين موضوع را با تمثيلهاى متفاوتى بيان داشته است:

 

نبيند بى‏خزان كس لاله‏زارى

خزان تا نگذرد نايد بهارى

 

به برگى چو سازد شاخ يك چند

كند سرسبزش اين شاخ برومند



كشد چون ژاله در جيب صدف سر

شود آخر شهان را زيب افسر

 

گهر گر زخم مثقب بر نتابد

به بازوى بتان كى دست يابد ...

 

ز ناكامى چه مى‏نامى در اين كاخ

ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ

 

به سنگ از شاخ افتد ميوه خام

وليكن تلخ سازد خوردنش كام

 

شود از غوره دندان كُند چندان

كه از حلوا ببايد كند دندان

 

دهد درد شكم حلواى خامت

ز دارو تلخ بايد كرد كامت



*ديوان: 479 و 480

توصيف بهار:

 

قضا را بود فصل نو بهاران

ز ابر نوبهارى ژاله باران

 

نسيم صبحدم در مشكبارى

معطر جان ز باد نو بهارى

 

هزاران مرغ هر سو نغمه‏پرداز

جهان پر صيت مرغان خوش آواز

 

به سوسن از هوا شبنم فتاده

شده هر برگ تيغى آب داده



*ديوان: 482

توصيف خوان شاهانه در جشن دامادى منظور بر دختر پادشاه مصر:

 

نه خوانى بوستان دلگشايى

به غايت دلنشين بستان سرايى

 

در او هر گرد خوانى آسمانى

بر او اطباق سيمين كهكشانى

 

سماطش گسترانيده سحابى

بر او هر نان گرمى آفتابى

 

درخت صحن او فردوس كردار

ز الوان ميوه‏ها گرديده پر بار



*ديوان: 483

در توصيف دختر شاه مصر، همسر منظور:

 

نظر چون كرد ديد از دور تختى

به روى تخت حور نيك‏بختى

 

به باغ دلبرى قدش نهالى

رخش از گلشن جنّت مثالى

 

به اوج دلبرى ماهى نشسته

به دور مه ز گوهر هاله بسته

 

از او خوبى گرفته غايت اوج

محيط حسن را ابروى او موج




*ديوان: 484

توصيف خزان:

 

ز رنگ آميزى باد خزانى

چو شد برگ درختان زعفرانى

 

... براى خنده برق درخشان

خزان پر زعفران مى‏كرد پستان



*ديوان: 486

توصيف زمستان:

 

سحاب از تاب سرماى زمستان

به يكديگر زدى از ژاله دندان

 

ز ابروى نمد بر دوش افلاك

ز سرما خشك گشته پنجه تاك

 

به رفتن آب از آن كم داشت آهنگ

كه يخ در راه او زد شيشه بر سنگ

 

شكست از سنگ ژاله جام لاله

به خاك افتاد نرگس را پياله

 

شده غارتگرِ دى سوى سبزه

به گلشن جَسته رنگ از روى سبزه



*ديوان: 486

 

 

آموزشگاه گویندگی و سخنوری موسسه شهریاران سخن (مدرسه سخن)

مدرسه سخن آموزشگاه و مدرسه تخصصی مجریگری و اصول و فنون سخنرانی


سالها با شما و همراه شما هستیم در سایت ایران مجری و باشگاه ایرانمجری. افتخار ماست تا اینبار در سایت سخنوری با شما باشیم.  صدها مقاله مرتبط به فنون سخنرانی و صدها متن سخنرانی و متن مجری گری در پردیس سخن 1400

مدرسه سخن ایران از بهترین مراکز آموزشی در زمینه سخنوری و گویندگی و مجریگری می‌باشد که با مدیریت دکتر فریبا علومی یزدی و مجوز رسمی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تاکنون به آموزش بیش از ۱۰۰۰ مجری و سخنران در کشور اقدام نموده است.
شما می توانید آخرین مقالات و آموزش های مرتبط با فن بیان و سخنوری را در این سایت ببینید . برای ورود به سایت سخنوری کلیک کنید.


آخرین تصاویر از سخنوران و فراگیران مدرسه سخن و نظرات ارزشمند آنها را در قسمت نظرات گوگل مپ ملاحظه فرمایید.

روی لینک زیر کلیک کنید

گوگل مپ : مدرسه سخن ایران تاسیس ۱۳۹۵ آموزش سخنوری ، گویندگی و مجریگری

تنها یک راه برای سخنور شدن وجود دارد !