انعكاس مكانهاى زندگى شاعران در شعر آنها از قراينى است كه مىتوان به زمانه زندگى آنها و مكانهايى كه در دوران حيات آنان برقرار بوده است پىبرد.
اشارات وحشى به مكانهايى در يزد چون آتشگاه، آتشگاه زردشت، باغ عيشآباد، بافق، تفت، آتشگه گبران، دارالعباده (يزد) و يزد اين نكته را مىرساند، كه اين مكانها در دوران
وحشى در يزد وجود داشتهاند و نام «يزد» نيز در زمان وحشى «يزد» بوده است. با توجّه به اينكه «يزد» در دورانهاى گذشته نامهاى مختلفى داشته است.
نامهاى آتشكده، آتشگاه، آتشگاه زردشت و آتشگه گبران يادآور وجود زردشتيان در يزد است.
باغ عيشآباد، باغى خوش و سرسبز بوده است. حكّام بافق انتظارات وحشى را برآورده نمىساختند. تفت كه جايگاه و تختگاه امير غياثالدّين محمّد ميرميران ممدوح وحشى بوده ا
ست، به تعبير وى رشك رياض رضوان است. در آن روزگار از نام يزد به عنوان دارالعباد يا دارالعباده نام برده مىشده است و نيز وحشى خطّه يزد را با نام دارالامان و گلستان ارم و
در كشور چين شهريار كامگارى بود به نام نظر و وزيرى دانا داشت به نام نظير، هر دو از نعمت فرزند نوميد بودند. روزى به شكار رفتند، از لشكر دور افتادند و تشنه به ويرانهاى رسيدند. در آن ويرانه پير با صفايى را ديدند. شاه و وزير از اسب پياده شدند و راز بىفرزندى خود را بر وى آشكار نمودند. پير عارف بهى زرد و انارى سرخ آورد. انار را به پادشاه و بهْ را به وزير داد و مژده صاحب فرزند شدنشان را در آينده نزديك به آنها داد. امّا خاطرنشان ساخت كه فرزند وزير زار و غمگين و زردرنگ و عاشق پيشه مى گردد.
در ايران از دوران حكومت آلبويه كه مذهب تشيّع رونق و رواج گرفت، نام گرامى ائمه اطهار در اشعار مدحى و مرثيهاى وارد شد و شاعران در وصف خاندان نبوّت سرودهها سرودند، اين امر به تدريج به دوران صفويّه رسيد و قوام و كمال يافت.[1]
پيش از استقرار حكومت صفويانِ شيعه مذهب صفوى، تشيّع و تصوّف در ايران زمينههايى يافت. صفويان تشيّع را به وجود نياوردند بلكه آن را مذهب رسمى حكومت و مردم قرار دادند. با علاقهاى كه شاهان عصر صفوى به اشعار دينى و مذهبى از خود نشان دادند اكثر شاعران اين دوره در قالبهاى مختلف از جمله قصيده به ستايش ائمه اطهار پرداختند. وحشى شاعر عصر صفوى با اينكه در متن و بطن اين دوره است كمتر به قصايد دينى پرداخته و صرفا پيامبر، حضرت على (ع)، امام دوازدهم، و امام هشتم را مدح كرده است.
اهمّيّت زيبايى معشوق در نظر وحشى (حُسن عشق مىآفريند)
معشوق وحشى چون يوسف زيباست كه دلها را مسخّر فرمان خود كرده است و افراد بسيارى را به كنگره عشق خود اسير كرده است. از آنجايى كه معشوق همه ناز است و عاشق همه نياز، وحشى از معشوقش فرمان ناز طلب كرده و دست نيازش را به سويش دراز مىكند.
«اى دو جهان از قلمت يك رقم بىرقمت لوح دو عالم عدم
در كف من مشعل توفيق نه ره به نهان خانه تحقيق ده
شمع زبانم سخن افروز ساز شام من از صبح سخن روز ساز»
*
«به نام خداوند جان و خرد كزين برتر انديشه بر نگذرد
خداوند جان و خداى روان خداوند بخشنده مهربان»
*
به نام آنكه «نخل زبان را رطب نوش داد» و «دُرّ سخن را صدف گوش داد»، به نام زيباترين واژههاى كتاب آفرينش، پنهانترين زواياى زيبايى و روشنترين آينههاى تجلّى.
ما چه بخواهيم و چه نخواهيم بايد بپذيريم كه روحمان با شعر، دوستى بسيار ديرين و پيوندى جاويدان و ناگسستنى دارد. سهم شعر در حراست و نگاهبانى زبان پرارج پارسى در ادب و عرفان اين سرزمين بسيار زياد و چشمگير بوده است. شعر، يار ديرين و دلبر شيرين مردم اين مرز و بوم است و طىّ قرون و اعصار با روح و جان ما درآميخته است.
آنگاه كه در گاهواره بوديم براى نخستين بار، لاىلاى آسمانى و گرم مادر، با شعر در گوش ما مترنّم شد، آن زمان كه به كودكستان پا گذاشتيم سرودهاى معصومانه و كودكانه ما درلباس شعر بود، آن روزگاران كه رو به دبستان نهاديم سرمشق گرامى آموزگار ما رنگ شعر داشت و پند او را به حالت شعر شنيديم، آن ايّام كه به دبيرستان روى آورديم سخنان پرمايه بزرگان علم و ادب را به صورت شعر به ما القا كردند.
هنگامى كه عشق مىورزيم لطيفترين سخنان عاشقانه را با شعر، در گوش دلربايان ماهرو و مهوشان سيه چشم زمزمه مىكنيم.
بدان هنگام كه به جهان عرفان پاى مىنهيم، سخنان گرم و پرجذبه و پرشور عطّار و مولوى و سنايى را در كسوت شعر مىشنويم و حكايت و شكايتهاى نى پرخروش مولانا را با زبان گرم شعر استماع مىكنيم. با اين همه مگر مىتوانيم حكومت مسلّط و مسلّم شعر را بر روح و جان مردم اين سرزمين ناديده بگيريم؟
كسى كه يك شعر بلند و شيوا و جانبخش نتواند روحش را به حركت درآورد، بدون شك در برابر تمام پديدههاى پر از لطف و لذّتبخش آفرينش هم به همان اندازه جامد و سرد و بىروح است.
چنين كسى از مهتاب هم لذّت نمىبرد. از امواج پر از لطف دريا هم نصيبى شايسته ندارد. از ريزش كفآلود و خروش سكرآور يك آبشار زيبا هم بهره برنمىگيرد. نگاه چنين موجودى به زيباييهاى طبيعت، نگاهى عميقتر از نظاره بهايم نيست!
يك قطعه شعر پر حال و لطيف، بهترين محك شناخت نفوس بهيمى و انسانى است. هر كس ساز وجودش با مضراب قطعه شعرى دلپسند به خروش آمد، بىشك روحش براى لذّتپذيرى از ساير مواهب طبيعى نيز آمادگى سرشار دارد.
عشقورزى به شعر خوب و با ارزش و لذّتپذيرى از آن، مرا بر آن داشت تا براى پاياننامه كارشناسى ارشد موضوعى را انتخاب نمايم كه نقد و تحليل آثار شعرى يكى از شعراى زبان پارسى باشد.
روزها، ساعتها و دقيقهها انديشه كردم تا نقد و تحليل چه ديوان شعرى را به پيشگاه لطيف طبعان و نازكانديشان پيشكش سازم. به دانشگاههاى متعدّدى در يزد و تهران رفتم و با اشخاص مختلفى اعم از استادان دانشگاه، محقّقان، نويسندگان و حتّى افراد معمولى بحث و مشورت نمودم تا چه موضوعى را براى رساله انتخاب نمايم؟ و چه موضوعهايى بيشتر براى جامعه انسانى و نوباوگان و دانشجويان رشته زبان و ادبيّات فارسى مفيد خواهد بود. بالاخره با راهنمايى آقاى حسين مسرّت موضوع رساله را شرح احوال زندگى وحشى بافقى و نقد و تحليل آثار وى قرار دادم. وحشىبافقى شاعرى خوش بيان، عاشق پيشه و سوخته دل داراى روحيّات و افكار عرفانى بوده است كه متأسّفانه امروزه كمتر از اشعار وى ياد مىكنند و به ارزش وجودى او به طور اتم و اكمل پىنبردهاند. همين امر باعث شد تا مشتاقانه ديوان كلانش را مطالعه كنم و اشعار سوزناكش را بررسى نموده او را به همگان خصوصا دانشجويان و پژوهندگان علم و فرهنگ و ادب بيشتر معرّفى نمايم.
سفر معشوق به دليل آنكه هجران و دورى به بار مى آورد براى وحشى سخت و صعب است. اشتياق ديدار يار وجود وى را مى سوزاند و باز نگشتن معشوق از سفر را بى رحمى و ظلم او تلقّى مىكند.
آه تا كى ز سفر باز نيايى بازآ اشتياق تو مرا سوخت كجايى؟ بازآ
شده نزديك كه هجران تو ما را بكشد گر همان بر سر خونريزى مايى بازآ
كرده اى عهد كه بازآيى و ما را بكشى وقت آن است كه لطفى بنمايى بازآ
رفتى و باز نمى آيى و من بى تو به جان جان من اين همه بىرحم چرايى بازآ
وحشى از جرم همين كز سر آن كو رفتى گرچه مستوجب صدگونه جفايى بازآ *ديوان:3
يا رب مه مسافر من همزبان كيست با او كه شد حريف و كنون همعنان كيست *ديوان: 29
جدا ز يار چه باشم در اين ديار مقيم چو يار كرد سفر زين ديار خواهم رفت *ديوان: 44
از حال ما چنانكه در او كارگر شود آن بىمحل سفر كن ما را خبر كنيد
منعش كنيد از سفر و در ميان منع اغراق در صعوبت رنج سفر كنيد *ديوان: 89
وحشى از دل شيدا و عاشق و آشفته و سرگردان خود مىخواهد كه عنان باز كشد و ديگر راه عشق را نپويد چرا كه در راه عشق مانند سگ هرزه گردى بيهوده دويده است و نهايتا صيدى به دست نياورده است؛ چندان دويده است است كه از پا افتاده است. وحشى اوّل شرط قدم نهادن در باديه خطرناك و جانگداز عشق را وداع با خويش و خويشتن مىداند.
تمثيل در لغت به معنى مثال آوردن و تشبيه كردن و مانند كردن است و در اصطلاح آن است كه عبارت را در نظم و نثر به جملهاى كه در برگيرنده مطلبى حكيمانه و عاقلانه باشد بيارايند. اين صنعت باعث تحكيم و تقويت سخن مىگردد.[1]
ارسالالمثل در اصطلاح علم بديع آن است كه شاعر مَثَل معروفى را در شعر خود بياورد كه حكم مَثَل پيدا كند و به صورت ضربالمثل درآيد و مقبول عامّه قرار گيرد.[2]
بعضى اشعار وحشى در لطافت و عذوبت و سادگى و روانى الفاظ و كلمات و تركيبات به صورت تمثيل و ارسالالمثل درآمده و مقبول عوام و خواص گشته است. به گونهاى كه براى تأكيد امرى و يا براى حجّت و استدلال كارى از اشعار تمثيلى و ضربالمثلى وحشى استفاده مىشود.
مثنوى الهى ـ عرفانى خلدبرين به تقليد از مخزنالاسرار نظامى در همان وزن و بحر يعنى بر وزن مفتعلن مفتعلن فاعلن و بحر سريع مسدّس مطوىّ مكشوف سروده شده است، قالب آن مملوّ از پند و اندرز و حكمت و اخلاق است كه در شش روضه به گونه بسيار زيبايى در 592 بيت نگاشته شده است. مؤلّف تذكره ميخانه معتقد است كه وحشى آن را به اتمام نرسانده است.[1]
سابقه نام منظومه خلدبرين در ادبيّات ايران
آقابزرگ تهرانى در كتاب الذّريعه الى تصانيف الشّيعه آورده است: مثنويى به همين نام از محمّديوسف واله اصفهانى وجود دارد.[2]
وحشى اصلاً اهل بافق بوده است بعد به همراه برادرش مرادى بافقى براى گذران عمر و امرار معاش و كسب فيض از محضر درس استادان به يزد سفر نموده، رحل اقامت مىافكند؛
از اين رو كلام وحشى تحت تأثير لهجه يزدى قرار گرفته و در بعضى اشعارش كلمات، اصطلاحات و تركيبات يزدى كه عوام نيز از آنها استفاده مىكردند، ديده مىشود. كلماتى چون:
طور، ادا، سهل، پروا و تركيبايى چون: بعد عمرى، بىملاحظه، گرماختلاط، كممحلى، پرخوبى، غمِ كار داشتن، حال خود بودن و غيره در اشعار وحشى به چشم مىخورد. شايد يكى
از دلايلى كه بعضى تذكرهنويسان و محقّقان «وحشى بافقى» را «وحشى يزدى» ناميدهاند وجود قابل محسوس لغات و اصطلاحات يزدى در ديوان وى باشد.
در قصايد و قطعات وحشى اشارات تاريخى از شخصيّتهاى برجسته و شاهزادگان آن روزگار و نيز مناطق مختلفى چون يزد، تفت و دارالامان نام برده شده است. كه ابتدا نام اشخاصى كه در اشعار وحشى به چشم مىخورد و نيز آنها را مدح گفته كه به شرح ذيل آورده مىشود:
1ـ شاه تهماسب صفوى:
در قريه شاهآباد از اعمال دارالسلطنه اصفهان فرزندى چشم به جهان گشود كه نامش را «تهماسب» و كنيتش را «ابوالفتح» ناميدند.[1] وى در 19 رجب 930 در حالى كه ده سال بيشتر نداشت به تخت سلطنت نشست.[2]
1ـ ميرزاحسين فردى خوش ذوق، لطيف طبع، ماهر در فن انشانويسى و شعرگويى كه منصب تصدّى املاك خطّه يزد را داشته است.[3]
معشوق ستمپيشه وحشى زمانى يار و ياور وى بوده است. وحشى در شب غم هجران روز خوش غمگساريهاى دلبرش را كه دلى صافتر از آيينه داشته است به ياد مىآورد. وحشى از زمانى ياد مىكند كه يارش با وى به كين نبوده است ولى اكنون جانان هيچ گونه لطف و نظر و رحمى به اين گداى بىسر و پا (وحشى) ندارد.