هنر داستانسرايى وحشى در مثنوى فرهاد و شيرين
الهى سينه اى ده آتش افروز در آن سينه دلى وان دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزى نيست، دل نيست دل افسرده غير از آب و گل نيست
دلم پر شعله گردان ، سينه پر دود زبانم كن به گفتن آتش آلود ...
*ديوان: 493
منم فرهاد و شيرين آن شكرخند كز آن چون كوهكن جان بايدم كند
چه فرهاد و چه شيرين اين بهانه است سخن اين است و ديگرها فسانه است
*ديوان: 520
زبان وحشى در طول اين منظومه دلنشين و جذاب و آتشين و به زبان محاوره و تخاطب نزديك است.
شخصيّت فرهاد و استغناى طبع او با هنرمندى خاصّى بيان شده است:
ز كار كارفرمايان برآشفت گره بر گوشه ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر، ما كار سنجيم؟ ز ميل طبع خود زين سان به رنجيم
چه مايه زر، كه ما بر باد داديم از آن روزى كه بازو برگشاديم
به ذوق كارفرما كار سازيم ز مزد كارفرما بى نيازيم
*ديوان: 532
استغناى طبع فرهاد:
بگفت آن كس گزير از زر ندارد كه پنهان مخزن گوهر ندارد
مرا گنجى نهان اندر نهاد است كه با وى گنج باد آورد باد است
*ديوان: 567
گفتگوى زيبا و هنرمندانه و بخردانه شيرين با فرهاد و جواب هاى عاقلانه و زيركانه فرهاد در پايان داستان نيمه تمام فرهاد و شيرين وحشى ، هنر داستانسرايى وحشى را تحكيم مى بخشد:
شكر لب گفت كاين ميل از كجا خاست بگفت از يك دو حرف آشنا خاست
بگفتش كان چه حرف آشنا بود بگفتا مژدهاى چند از وفا بود
بگفت از گلرخان بيند وفا كس بگفت اين آرزو عشّاق را بس ...
*ديوان: 542
زبان وحشى در فرهاد و شيرين زبانى عشقآميز، پر شكوه و پرسوز و گداز است:
زبان جانگدازان آتشين است چو شمعش آتش اندر آستين است
كسى كو آن زبان در آستين نيست زبانش هست، امّا آتشين نيست
حديث عشق آتشبار بايد زبان آتشين در كار بايد
*ديوان: 511
زبان وحشى به روش روزمره عوام است و در بعضى جاها به قدرى ساده سخن گفته كه زبانش را سهل و ممتنع كرده و به صورت ضربالمثل درآورده است:
خموشى پرده پوش راز باشد نه مانند سخن غمّاز باشد
*ديوان: 510