انعكاس احوال شخصى در غزلهاى وحشى
عشق در غزليّات سبك هندى به طور واحد و چشمگير وجود ندارد زيرا تعدّد و تنوّع مطالب مختلف در قالب غزل موضوع، عشق را كمرنگ كرده است، وحشى و شاعران همسبك او غزل را براى عشق مىسرودند، تا به بيان احساسات و حالات درونى و عاطفى خود بپردازند. در واقع خالصانهترين و صميمانهترين غزلهاى عشقى زبان فارسى متعلّق به وحشى است. با نيم نگاهى به غزليّات وحشى درمىيابيم وحشى از پند و اندرز و حكمت و فلسفه و عرفان و تصوّف و اخلاق و ديگر اصول معنوى سخنى به ميان نياورده بلكه غزل را اختصاص داده است به بيان احوال شخصى خود، وى با سوز و گداز و شور و اشتياقى غيرقابل وصف به سرودن غزل مىپردازد و اين ناشى از درون پردرد و رنج اوست كه بر اشعارش اثر مىگذارد. با اينكه سعدى و حافظ از سردمداران و گويندگان برجسته شعر فارسى هستند؛ اشعارشان به سوزناكى و پرالتهابى وحشى نيست. وحشى هيچگاه قصد تفنّن و تصنّع و آوردن لغات و تعبيرات عجيب و غريب نداشته و شعر را وسيلهاى براى شهرت و پر نمودن ديوان و فضل فروشى قرار نداده بوده؛ بلكه آن را براى بيان حالات روحى و درونى خود كه سينهاى پرسوز و قلبى پرگداز داشته به كار برده؛ هرچند غزلهايش كوتاه است ولى اين غزلهاى كوتاه حكايت از مكنونات قلبى وى است كه بىقرار و شيدا و آشفته است. او براى بيان احساسات لطيف و پاكش به تكلّف و زيورآرايى كلام متوسّل نمىگردد. وحشى شوريده در همه عمر عاشقِ معشوقى بوده و قلبش در پى زيبارخسارى مىتپيده، اشعارش حاكى از آشفتگىها، بيقراريها، ناكاميها، حسرتها و جور و جفاهاى معشوق است. به وسيله غزل دردهاى درونى خود را تسكين مىبخشد. دردهايى كه هميشه همراهش هستند و درونش را متبلور مىسازند و به همين علت است كه احوال شخصى و خصوصى و درونيش دقيقا در شعرش منعكس مىگردد و خواننده را از عاشقى و سرگردانى و شيفتگى و شوريدگيش مطّلع مىسازد.[1]
اكثر مضمونهاى شعر وحشى از زندگى خصوصيش نشأت گرفته است ـ از حالات و روابطش با معشوق جفاپيشهاش ـ ، به همين علّت است كه در بيان كلمات و تعبيرات و اصطلاحات از زبان توده مردم و فرهنگ عمومى مدد مىگيرد و همين امر باعث مىگردد معانى و مضامين خيلى ساده و بدور از هرگونه تكلّف به سادگى و روانى به ذهن منتقل گردد و خواننده منظور شاعر عاشقپيشه ما را دريابد. وحشى چون سعدى و حافظ در بيان عشق و عاشقى محتاطانه و محافظهكارانه عمل نمىكند، بلكه با تمام وجود و با زبان خود در سادهترين شكل شعر مىسرايد و چون عامل درونى و سوز قلبى محرّك شعر سرودنش گشته است غزلهايش از وحدت معنى و انسجام و يكپارچگى خاصّى برخوردار است.[2]
از تو همين تواضع عامى مرا بس است در هفتهاى جواب سلامى مرا بس است*ديوان: 27
دلتنگم و با هيچ كسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگى من نيست
*ديوان: 35
دل رشكپرور من همه سوخت چون نسوزد
كه به غير داغ كارى ز تو تندخو نيايد
*ديوان: 89
تو زود رنج تغافلپرست وه چه بلندى
چه گفتهام كه سلامم دگر جواب ندارد
*ديوان: 90
سود وحشى چهره بر خاك درش چندان كه شد
هم خجل از راه او هم منفعل از روى خويش
*ديوان: 100
از تندى خوى تو گهى ياد نكردم
كز درد نناليدم و فرياد نكردم
*ديوان: 122
جانا چه واقع است بگو تا چه كردهايم؟
با ما چه شد كه بد شدهاى ما چه كردهايم؟
*ديوان: 128
پيش تو بسى از همه كس خوارترم من
زان روى كه از جمله گرفتارترم من
*ديوان: 137
از براى خاطر اغيار خوارم مىكنى
من چه كردم كاين چنين بىاعتبارم مىكنى؟
*ديوان: 160
[1]×. تحول شعر فارسى، زينالعابدين مؤتمن: 383ـ385.
[2]×. همان: 388 و 389.