مضمون غزلهاى وحشى
«عشقآمدنى بود نه آموختنى»[1]
عشق اقسامى دارد: 1ـ عشق يا معشوق انسانى (عشق انسانى ـ زمينى)، 2ـ عشق يا معشوق ادبى (عشق ادبى ـ اجتماعى)، 3ـ عشق و معشوق عرفانى.
عشق مقولهاى است كه از بدو تاكنون در ادبيّات منظوم و منثور فارسى داراى جايگاه ويژهاى بوده است. عشق لطيفهاى الهى است كه به قول عينالقضات همدانى آفرينش اين جهان نيز بر اساس عشق نيز بوده است و اگر عشق مجازى به عشق الهى پيوند خورد شايسته و ارزشمند است. اين عبارت «عشق آمدنى بود نه آموختنى» در تفسير كشفالاسرار و عدّهالابرار خواجه ابوالفضل رشيدالدّين ميبدى آمده است.[2]
نظير همين مضمون در جاىجاى تفسير فوق آمده است:
عشق آمد و جان و دل فرا جانان داد
معشوق ز جان خويش ما را جان داد[3]
عشقت به در من آمد و در در زد
در باز نكردم آتش اندر در زد[4]
*
عشق آمد و جان و دل فرا جانان داد
معشوق ز جان خويش ما را جان داد
زانگونه شرابها (پيامها) كه او پنهان داد
يك ذرّه به صد هزار جان نتوان داد[5]
*
اين جهان با آن جهان و هرچه هست
عاشقان را روى معشوق است و بس[6]
*
بزرگان و نامآوران شعر و ادب پارسى نيز چون حافظ به اين مسأله مهم توجّه داشتهاند كه عشق بايد خود بيايد نه آنكه آن را چون علوم و مسايل ديگر در مكتبخانهها و مدارس كسب كنند و به درك فيوضات آن نايل شوند بلكه اين عشق است كه خود مىآيد و با آمدنش «مىنمايد و مىربايد».
حافظ مىفرمايد:
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
*ديوان: 69
بارها گفتهام و بار دگر مىگويم
كه منِ دلشده، اين ره نه به خود مىپويم
*ديوان: 165
در ازل داده است ما را ساقى لعل لبت
جرعه جامى كه من مدهوش آن جامم هنوز
*ديوان: 134
عشق من با خط مشكين تو امروزى نيست
ديرگاهى است كزين جام هلالى مستم
*ديوان: 181
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
باللّه كز آفتاب فلك خوبتر شوى
*ديوان: 234
و امّا وحشى شوريده حال و آشفتهخاطر نيز به اين حقيقت ايمان دارد. او زمانى دل داشته است. نور عشق به دلش وارد نشده و با آسايش خاطر و فراغت حال روزگار مىگذرانده ولى ناگهان به درد عشق مبتلا مىشود بدون آنكه خود بفهمد. وحشى معتقد است كه ظهور عشق و محبّت در خانه دلش از جانب مطلوب و محبوب است و از اينكه صاحب درد عشق گشته است اظهار خرسندى و شعف مىكند و قدومش را مبارك مىداند.
من بودم و دل بود و كنارى و فراغى
اين عشق كجا بود؟ كه ناگه به ميان جست
*ديوان: 24
مننمىدانم كه اين عشقو محبّت از كجاست؟
اين قدر دانم كه ميل از جانب مطلوب بود
*ديوان: 60
مگر وحشى چگونه آمدت اين مهر در سينه
همىدانمكه خوبآمد، نمىدانم كه چونآمد؟
*ديوان: 88
طلب و تجديد عشق براى وحشى لذّتبخش است.
وحشى عشقى را طلب مىكند كه بيخودى آورد و ننگ خودى را از ميان بردارد. او در حسرت عشقى است كه زنجير جنون به پايش ببندد و او را شهره آفاق كند، او مىخواهد به واسطه عشق ورزيدن به لاله رخسارى، در هر گوشهاى افسانه سودايش طنينانداز باشد، يا اينكه وحشى عشق و عاشقى را مىپسندد و در پى آن مىكوشد ولى از عشق كهن دلش مىگيرد و در پى دلستانى نو است با دلستانى كه چون بوستان خرّم و شاد و زنده است. وحشى در خمار مستى، جوياى حريف تازه و بزم نو و رطل گران است.
خواهم آن عشق كه هستى ز سر ما ببرد
بىخودى آيد و ننگ خودى از ما ببرد
خانه آتش زدگانيم ستمگو مى تاز
آنچه اندوخته باشيم به يغما ببرد
*ديوان: 50
خوش آن روزى كه زنجير جنون برپاى من باشد
به هر جا پا نهم از بيخودى غوغاى من باشد
خوش آن عشقى كه در كوى جنونم خسروى بخشد
جهان پر لشكر از اشك جهانپيماى من باشد
هوس دارم دگر در عشق آن شب زندهداريها
كه در هر گوشهاى افسانه سوداى من باشد
خوش آن كز خارخار داغ عشق لاله رخسارى
جهانى لالهزار چشم خون پالاى من باشد
مرا ديوانه سازد اين هوس وحشى كه از يارى
مهى را گوش بر افسانه شبهاى من باشد
*ديوان: 73
دل از عشق كهن بگرفت از نو دلستانى كو
قفس بر هم شكست اين مرغ، خرّم بوستانى كو
نگاه گرم آتش در حريف انداز مىخواهم
بر اين دل كز محبت سرد شد آتشفشانى كو
مى دوشينه از سر رفت و يك عالم خمار آمد
حريف تازه و بزم نو و رطلگرانى كو
كمند پاره در گردن گريزان است نخجيرى
بخواهد جست از اين آماجگه چابك عنانى كو
مذاق تلخ دارم وحشى از زهرى كه مىدانى
حديث تلخ تا كى بشنوم شيرين زبانى كو
*ديوان: 145
[1] . «اى بىخبر از سوخته و سوختنى عشق آمدنى بود نه آموختنى»
مولوى
[2]×. فهرست تفسير كشفالاسرار، به كوشش محمّدجواد شريعت، 10: 400. قسمت فهرست «مصرعها» به ترتيب الفبايى آغاز آنها فارسى.
[3]×. همان: 648 9: 282.
[4]×. همان: 648 1: 162.
[5]×. همان: 666 (1: 52 / 3: 385، 556 و 765 / 9: 282).
[6]×. همان: 634 1: 412 / 8: 264.