logoخلاصه داستان مثنوى ناظر و منظور

در كشور چين شهريار كامگارى بود به نام نظر و وزيرى دانا داشت به نام نظير، هر دو از نعمت فرزند نوميد بودند. روزى به شكار رفتند، از لشكر دور افتادند و تشنه به ويرانه‏اى رسيدند. در آن ويرانه پير با صفايى را ديدند. شاه و وزير از اسب پياده شدند و راز بى‏فرزندى خود را بر وى آشكار نمودند. پير عارف بهى زرد و انارى سرخ آورد. انار را به پادشاه و بهْ را به وزير داد و مژده صاحب فرزند شدنشان را در آينده نزديك به آنها داد. امّا خاطرنشان ساخت كه فرزند وزير زار و غمگين و زردرنگ و عاشق‏ پيشه مى‏ گردد.

وحشی بافقی در یزد می زیسته استنكات اخلاقى در منظومه فرهاد و شيرين وحشى

1ـ همه چيز از خداوند صادر مى ‏شود:

 

به هر ناچيز چيزى او دهد او      عزيزان را عزيزى او دهد او

*ديوان: 494


2ـ لطف خداوند باعث ابدال ادبار به اقبال مى‏ گردد:

اگر لطفش قرين حال گردد      همه ادبارها اقبال گردد

وگر توفيق او يك سو نهد پاى      نه از تدبير كار آيد نه از راى

 

*ديوان: 495


وصف طبيعت

وحشى از فرارسيدن بهار نو در بوستان بى‏ دوستان رنجور است و آن را همچون ميل آتشينى در چشم نهال ارغوان مى‏ داند. ساقى بزم بهار با خنديدن گل سورى در جام زمرّد فام خيرى زعفران مى‏ ريزد. با وزش نسيم صبح غنچه به روى بلبل شب زنده ‏دار مى ‏خندد. در فصل بهار بر سر هر شاخه گلى مرغى خوش آواز به نغمه‏ سرايى مشغول است و اين وحشى عاشق مهجور است كه چون برگ شقايق مُهر خاموشى بر لب دارد.

سفر معشوق

 

سفر معشوق به دليل آنكه هجران و دورى به بار مى‏ آورد براى وحشى سخت و صعب است. اشتياق ديدار يار وجود وى را مى‏ سوزاند و باز نگشتن معشوق از سفر را بى‏ رحمى و ظلم او تلقّى مى‏كند.

 

آه تا كى ز سفر باز نيايى بازآ                               اشتياق تو مرا سوخت كجايى؟ بازآ

 

شده نزديك كه هجران تو ما را بكشد                       گر همان بر سر خونريزى مايى بازآ

 

كرده ‏اى عهد كه بازآيى و ما را بكشى                   وقت آن است كه لطفى بنمايى بازآ

 

رفتى و باز نمى‏ آيى و من بى‏ تو به جان                      جان من اين همه بى‏رحم چرايى بازآ

 

وحشى از جرم همين كز سر آن كو رفتى                    گرچه مستوجب صدگونه جفايى بازآ        *ديوان:3

 

يا رب مه مسافر من همزبان كيست                 با او كه شد حريف و كنون همعنان كيست          *ديوان: 29

جدا ز يار چه باشم در اين ديار مقيم                  چو يار كرد سفر زين ديار خواهم رفت                *ديوان: 44

 

از حال ما چنانكه در او كارگر شود                آن بى‏محل سفر كن ما را خبر كنيد

منعش كنيد از سفر و در ميان منع                  اغراق در صعوبت رنج سفر كنيد                          *ديوان: 89

مقالات دیگر...