شروع داستان و قدرت وحشى در براعت استهلال

بخش دوّم: نقد و تحلیل آثار وحشی بافقی
ابزارها
تنظیمات نوشتاری

 

شروع داستان و قدرت وحشى در براعت استهلال

 

وحشى قبل از اينكه داستان ناظر و منظور را آغاز نمايد به وصف و ستايش وجود لايزال و آفرينش انسان و زمين و آسمان و ثوابت و سيّارات و خورشيد و ماه و فلك و زمين، چهار گوهر جهانى [امّهات اربعه] ، سه گوهر جهانى [مواليد ثلاثه: جماد، نبات، حيوان] ، نُه‏فلك، هفت اندام زمين، خلق شب و روز، آفرينش انسان از گل، عطاى عشق الهى به وى، عرضه كردن انسان بر ملايك و واجب شمردن سجده او و سجده نكردن شيطان و رانده شدنش از درگاه، موهبت گنج جان الهى بر وجود انسان، بخشش گهر عقل بر آدمى، تعليم اسماء الهى به انسان، هدايت انسان به بهشت و رانده شدنش از آن مكان بخاطر خوردن ميوه ممنوعه، ناله و عجز و زارى آدم و حوا و توبه از عمل ناپسند خويش، سخن آدم و حوا از اينكه اگر خوب و اگر بد، اى خدا مخلوقات توايم، توصيف قوس قزح، آسمان، كوه، صدف، تسبيح‏خوانى آب روان، خنده صدف در نيسان و دندان پُر دُرّ او، خميدگى پشت فلك بخاطر عشق الهى، عطاى موهبت سخن و سخن‏گويى، يكتايى آفريدگار، اشاره به توحيد الهى، كليد زبان و گنج بيان از جانب حضرت رب‏العزّه، پستى و بلندى مخلوق آفريدگار، و نهايتا انسانى خاكى كه به پستى گراييده و در پاى نوميدى سرافكنده افتاده است.

 

زهى آثار صُنعَت جمله هستى      بلندى از تو هستى ديد و پستى

 

منم خاكى به پستى رو نهاده

به زير پاى نوميدى فتاده




ديوان: 419

تمام موارد فوق براعت استهلالى براى منظومه عرفانى ـ الهى و عاشقانه ناظر و منظور است. سپس وحشى خطاب به انسان‏هاى غافل و گمراه مى‏گويد كه به اين عالم و گردش سيّارات و كواكب و خورشيد و هزاران صنع خداوند تفكّر كنيد تا به وجود لايزال الهى پى‏ببريد، براى روشن شدن موضوع صفات و خصوصيّات ذات بارى تعالى را برمى‏شمرد كه چگونه اين نظام آفرينش نامحدود بيكران را انتظام بخشيده است:

 

كه مى‏گرداند اين چرخ مرصّع

كه برمى‏آرد اين دلو ملمّع

 

كه شب افروز چندين شب چراغ است

كه ريحان كار اين ديرينه باغ است ...



ديوان: 419

سپس نعمتهاى مختلفى كه خداوند به ما ارزانى داشته است را گوشزد مى‏كند:

 

ز يك جنسند انگشت و زبانت

به جنبش هر دو از فرمانبرانت

 

زبان چون در دهان جنبش كند ساز

چه حال است اين كزو مى‏خيزد آواز



ديوان: 419 و 420

وحشى با بيان مطالب فوق، خويشتن را به خاموشى دعوت مى‏نمايد كه بهتر است لب بسته چون نقش ديوار گوشه‏اى بنشيند:

 

بيا وحشى لب از گفتار در بند

سخن در پرده خواهى گفت تا چند

 

همان بهتر كه لب بندى ز گفتار

نشينى گوشه‏اى چون نقش ديوار



ديوان: 420

سپس وحشى دست نياز به درگاه بى‏نياز دراز مى‏كند و به گنهكارى انسان‏ها كه سراسر خطاكارند و نافرمان، اقرار مى‏كند:

 

ز ما غير از گنهكارى نيايد

گناه آيد ز ما چندانكه بايد

 

ز ننگ ما به خود پيچند افلاك

زمين از دست ما بر سر كند خاك



ديوان: 420

 

وحشى از خدا تقاضاى هدايت و رستگارى دارد تا از ضلالت و گمراهى نجات يابد:

 

الهى سبحه دست آويز من ساز

به سلك اهل تحقيقم وطن ساز

 

به سان رحل مصحف بر كفم نه

لب خندان چو رحل مصحفم ده



ديوان: 420

وحشى در اثر لطف بى‏اندازه وجود لايزالى تقاضاى بلندآوازگى مى‏كند تا در پى آن مرغ معاصى رم كند و تا شهر خلاصى گام بردارد:

 

به ذكر خود بلند آوازه‏ام كن

رفيق لطف بى‏اندازه‏ام كن

 

كه از من رم كند مرغ معاصى

روم تا بر در شهر خلاصى



ديوان: 421

وحشى با استفاده از نام تسبيح و وضو كه از لوازمات نماز است از خدا طلب رستگارى دارد:

 

سرشكم دانه تسبيح گردان

مرا زان دانه كن تسبيح گردان

 

... بيفشان از وضو بر رويم آن آب

كه از غفلت نماند در سرم خواب



ديوان: 421

با فيض و نظر و مرحمت الهى انسان متوجّه خدا مى‏گردد و وحشى آن عنايت خاصّ را مى‏طلبد:

 

نگاهى جانب من كن نگاهى

رهى بنما كه جا گيرم به كويت

 

الهى جانب من كن نگاهى

مرا بنما به سوى خويش راهى

 

... به چشم مرحمت سويم نظر كن

شفيع جرم من خيرالبشر كن



ديوان: 421

سپس وحشى از نگين آفرينش پيامبر اكرم (ص) سخن مى‏گويد و به مدح و ستايش مى‏پردازد:

 

رقم سازى كه اين زيبا رقم زد

نوشت اوّل سخن نام محمّد

 

چه نام است اينكه پيش اهل بينش

شده نقش نگين آفرينش



ديوان: 421

سپس وحشى به نبوّت محمّد (ص) اشاره مى‏كند و مشكلات اين راه خطير را برمى‏شمارد كه زندگى
پيامبر سراسر توأم با سختى بوده است و رنج، زيرا گمراهان ابتدا دعوى پيامبرى را قبول نكردند و از او معجزه خواستند:

 

شك آوردند گمراهان حاسد

به صدق دعويش جستند شاهد

 

پى دفع شك آن جمع گمراه

دو شاهد شد به صدق دعويش ماه



ديوان: 422

برترى پيامبر (ص) بر ديگر پيامبران چون خليل، خضر و مسيح:

 

خليل از خوان تو رايت ستانى

خضر از فيض جامت تشنه جانى

 

ز يكرنگى مسيحا با تو دم زد

از آن بر طارم چارم قدم زد



ديوان: 422

وحشى از رسول اكرم (ص) مى‏خواهد سر از خواب بردارد و به وضع نابسامان روزگار رسيدگى كند:

 

جهان را كار رفت از دست درياب

برآور يا رسول‏اللّه‏ سر از خواب



ديوان: 422

وحشى پس از نعت پيامبر، تقاضاى لطف و مرحمت از آن جناب را دارد و خواهان تحفه معراج آن بزرگوار است:

 

شدند از دست محتاجان لطفت

بياور آيتى از خوان لطفت

 

پى مهمانى اين جمع محتاج

بيار آن تحفه كاوردى ز معراج



ديوان: 423

وحشى گويى با آوردن نام تحفه معراج كه از پيامبر مى‏طلبد به ياد معراج افتاده و در توصيف و چگونگى آن زبان مى‏گشايد؛ كه:

 

فلك گفتى چراغان كرد آن شام

كه مى‏زد خواجه بر بام فلك گام

 

سوى صدر رسل جبريل رو كرد

دلش را مژده ديدار آورد

 

شد آن نخل رياض شادمانى

برون از خوابگاه امّ هانى



كشيدش پيش پيك حق تعالى

براقى برق سير چرخ پيما



ديوان: 423

وحشى به معراج پيامبر به سوى مسجدالاقصى اشاره دارد:

 

به سوى مسجد اقصى چو زد گام

دو تا گرديد محرابش به اكرام

 

چو از محراب اقصى پشت برداشت

علم در عالم بالا برافراشت



ديوان: 424

پيامبر در معراج به عطارد سفر مى‏كند:

 

وز آنجا مركب مردم ربايش

دبستان عطارد داد جايش

 

عطارد ماند چون طفلان به تعظيم

ز نعلينش به دامن لوح تعليم



ديوان: 424

سپس به آسمان چهارم گام برمى‏دارد:

 

وز آنجا زد قدم بر بام عليا

فروزان گشت از او دير مسيحا



ديوان: 424

بعد به آسمان هفتم عروج مى‏نمايد:

 

چو شه را تخت هفتم كاخ شد جاى

زحل چون سايه‏اش افتاد در پاى



ديوان: 424

سپس از آسمان هشتم در گذشته به آسمان نهم قدم مى‏گذارد:

 

براقش زد ز ميدانگاه هفتم

به صحن خان هشتم كاسه سم

 

... نهم گردون شد از پايش سرافراز

كشيدش اطلس خود پاى انداز



ديوان: 424

پيامبر در معراج، ميكاييل و اسرافيل را ملاقات مى‏كند:

 

چو پيشش همرهان رفتند از دست

به ميكاييل و اسرافيل پيوست



ديوان: 424

 

بالاخره پبامبر وارد فضايى مى‏شود كه مطلع انوار است، از اغيار خالى است و از هر سفلى و عالى برى. در آنجا از سركشى و عصيان امّتش سخن به ميان مى‏آورد و نجات مردمش را مى‏طلبد:

 

فضايى ديد از اغيار خالى

برى از جنس هر سفلى و عالى

 

محل نابوده اندر وى محل را

ابد همدم در آن وادى ازل را

 

شنيد از هر درى آن مطلع نور

حكايتها ز امداد زبان دور

 

پى عصيان امّت گفتگو كرد

دلش خطّ نجاتى آرزو كرد



ديوان: 424 و 425

وحشى در اين هنگام فرصت را مغتنم شمرده، از خاتم رسل و حضرت رب‏العزّه راه آزادى و آزادگى را مى‏طلبد تا از بندگان خاصّ درگاه ربوبى شود:

 

ره آزاديى نِه پيش ما را

بخوان از بندگان خويش ما را

 

به ما يارب خط آزاديى ده

غلام خويش خوان و شاديى ده

 

كه تا در جمع آزادان درآييم

به سلك قنبر و سلمان در آييم



ديوان: 425

وحشى پس از نعت رسول به ستايش مولاى متّقيان و دلاوريها و جنگاوريهاى شجاعانه‏اشان مى‏پردازد:

 

از آن رو صبح اين روشندلى يافت

كه چون مادر دلش مهرعلى تافت

 

ز مهر او منوّر خانه خاك

به نام او مزيّن مهر افلاك ...

 

سر شرك از دم شمشير او پست

نبى را دين ز بازويش قوى دست



ديوان: 425

وحشى از امير مؤمنان على (ع) مى‏خواهد كه صاحب‏الزمان را فرا خواند تا با قدومش به ظلم و ستم جهان پايان بخشد، جهان از عدل و داد پر شود، رسم عشرت تازه گردد و نواى دين بلند آوازه شود:

 

مگر فرمان دهى صاحب زمان را

كه شمعى از تو افروزد جهان را

 

... شود تاريكى ظلم از جهان دور

نماند شمع بزم عدل بى‏نور

 

ز آب عدل عالم را بشويد

بجاى سبزه گنج از خاك رويد



... جهان را رسم عشرت تازه گردد

نواى دين بلند آوازه گردد



ديوان: 426 و 427

سپس وحشى علّت تصنيف ناظر و منظور را با توصيف غمگينى، بى‏كسى، و رنج و اندوه و بدطالعى خود بيان مى‏دارد. به همين مناسبت از توصيف شب شروع مى‏كند كه مظهر تاريكى و اندوه و غم است:

 

شبى سامان ده صد ماتم و غم

غم‏افزا چون سواد خطّ ماتم

 

... بلايى خويش را شب نام كرده

ز روز من سياهى وام كرده

 

چو بخت من جهانى رفته در خواب

من از افسانه اندوه بى‏تاب



ديوان: 427

هنگامى كه وحشى از طالع بد و بدروزى خويش ناله و زارى مى‏كند ناگهان سروش غيبى ندا برمى‏آورد كه چرا اين اندازه از گردون شكايت مى‏كنى و از بى‏نوايى خود دم مى‏زنى تو مرغ خوش الحانى و مايه رشك مرغان معانى هستى، سخنانت چون دُرّ با ارزش است چرا خاموش گشته‏اى و سخن‏پردازى نمى‏كنى:

 

تو آن مرغ خوش الحانى در اين باغ

كه از رشكت هزاران را بود داغ

 

... از اين دُرها كه در گنجينه دارى

چرا گوش جهان خالى گذارى



ديوان: 428

وحشى به فكر ممدوحى مى‏رود تا با اشعارش او را مدح گويد و نامش را زنده و جاويد سازد ولى نامى از ممدوح نمى‏آورد و فقط صفات و خصوصيّات برجسته او را برمى‏شمارد:

 

تويى آن آفتاب عرش پايه

كه افتد چرخ در پايت چو سايه

 

... تو آن دانا دل گوهرشناسى

كه نيك گوهر از گوهرشناسى



ديوان: 430

در قسمت بعدى وحشى از ياران ريايى و بى‏وفا شكايت مى‏كند و چون خود گوشه‏نشين بوده است، فضايل عزلت‏گرايى را برمى‏شمارد:

 

دلا برخيز تا كنجى نشينيم

ز ابناى زمان كنجى گزينيم

 

عجب دورى و ناخوش روزگارى است

نه بر مردم نه بر دور اعتبارى است



... از اين بى‏مهر ياران دورى اولا

ز بزم وصلشان مهجورى اولا



ديوان: 431

وحشى مجدّدا از درون پردرد و غم‏انگيز خود سخن به ميان مى‏آورد و خود را به عزلت‏نشينى دعوت مى‏نمايد:

 

از اين سودا به غير از شيونم نيست

بجز خوناب غم در دامنم نيست

 

... مرا از سيل خون چشم خونبار

چه حاصل اين زمان كز دست شد كار

 

... همان به تا كنم كنجى نشيمن

چنان سازم پر از خونابه دامن

 

... بر آنم تا ز ياران ريايى

گريزم سوى اقليم جدايى

 

... كه روز طاقتم را گر شب آيد

ز درد بى‏كسى جان بر لب آيد

 

به ره نتوان نهادن پاى افگار

به عزلت خانه بايد ساخت ناچار



ديوان: 431 و 432

پس از آن از قناعت، سخن به ميان مى‏آورد كه پرخورى كردن و بهر شكم رفتن ضايع نمودن اوقات است سپس با آوردن تمثيلهايى انسان شكم‏پرور را مانند چراغى سوزان كه پر روغن و چربى است، معرّفى مى‏نمايد. وحشى متذكّر مى‏شود، قناعت را بايد از مار ياد گرفت كه هميشه ملازم گنج است، اينكه صداى كوس، عالم را فرا مى‏گيرد بخاطر اين است كه شكمش خالى است و خم مى از پُر بودن شكم لبريز مى‏شود:

 

مكن بهر شكم اوقات، ضايع

بهر چيزى كه باشد باش قانع

 

چراغ از داغ داران بهر آن است

كه پر از لقمه چربش دهان است

 

به اندك خاك چون قانع شود مار

بود پيوسته با گنجش سر و كار

 

از آن رو صيت كوس افتد به عالم

كه او پيوسته خالى دارد اشكم

 

خم مى بر كند خود را سر از تن

كه او را شد شكم پر تابه گردن

 

پى نان بر در اهل زمانه

چه سر مالى چو سگ بر آستانه



*ديوان: 432

هنگامى كه وحشى مى‏خواهد وارد داستان ناظر و منظور شود، از امنيّت و آسايش كشور چين كه داراى
شهريارى كامكار و وزيرى خردمند و عادل و عالى مقام بوده است، به طرز شگفت‏انگيز و جالبى سخن به ميان مى‏آورد و سپس از دو فرزند دلبندشان داد سخن مى‏دهد:

 

به چين در دور عدل آن جهاندار

نبود آشفته‏اى جز طرّه يار

 

بجز چشم نكويان در سوادى

به دورش كس نداد از فتنه يادى

 

ز عدلش هم سرا گنجشك، با مار

به دورش چرغ، آهو را هوادار

 

... وزيرى بود بس عالى مقامش

نظير از مادر ايّام نامش

 

حصار ملك راى محكم او

بهار عدل روى خرّم او

 

از آن چيزى كه بر دل بندشان بود

همين نوميدى فرزندشان بود



ديوان: 433

 

 

آموزشگاه گویندگی و سخنوری موسسه شهریاران سخن (مدرسه سخن)

مدرسه سخن آموزشگاه و مدرسه تخصصی مجریگری و اصول و فنون سخنرانی


سالها با شما و همراه شما هستیم در سایت ایران مجری و باشگاه ایرانمجری. افتخار ماست تا اینبار در سایت سخنوری با شما باشیم.  صدها مقاله مرتبط به فنون سخنرانی و صدها متن سخنرانی و متن مجری گری در پردیس سخن 1400

مدرسه سخن ایران از بهترین مراکز آموزشی در زمینه سخنوری و گویندگی و مجریگری می‌باشد که با مدیریت دکتر فریبا علومی یزدی و مجوز رسمی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تاکنون به آموزش بیش از ۱۰۰۰ مجری و سخنران در کشور اقدام نموده است.
شما می توانید آخرین مقالات و آموزش های مرتبط با فن بیان و سخنوری را در این سایت ببینید . برای ورود به سایت سخنوری کلیک کنید.


آخرین تصاویر از سخنوران و فراگیران مدرسه سخن و نظرات ارزشمند آنها را در قسمت نظرات گوگل مپ ملاحظه فرمایید.

روی لینک زیر کلیک کنید

گوگل مپ : مدرسه سخن ایران تاسیس ۱۳۹۵ آموزش سخنوری ، گویندگی و مجریگری

تنها یک راه برای سخنور شدن وجود دارد !