عشق زمينى و عشق عرفانى

بخش دوّم: نقد و تحلیل آثار وحشی بافقی
ابزارها
تنظیمات نوشتاری

عشق زمينى و عشق عرفانى

و درصد دخالت هر يك در غزلهاى وحشى

 

«عشق در ادبيّات منظوم فارسى دو جلوه بزرگ دارد: نخست عشق انسانى كه از مثنويهاى رودكى و عنصرى نشأت گرفته، در مثنويهاى نظامى به اوج رسيده و عاشقان و معشوقكان بزرگ چون خسرو و شيرين و فرهاد، يوسف و زليخا، ليلى و مجنون، اورنگ و گلچهر و نظاير آنها پرورده، يا حديث آنان را به مبالغه شاعرانه بيان كرده و با غزل بهترين و موجزترين قالب بيانش را يافته است كه اوج مطلعش در غزل سعدى و حافظ است.

جلوه بزرگ دوّم عشق، عشق الهى يا عرفانى است كه ابتدا در مثنويهاى سنايى و عطّار درخشيده و اوجش را در مثنوى و غزليّات مولانا طى كرده است. بهره عرفانى غزل عاشقانه سعدى اندك است. ولى بهره عارفانه غزل حافظ همانند و همچند بهره عاشقانه آن است. بهره عارفانه غزل مولانا هم بيشتر است.»[1]

حالت و كيفيّت عشق دوره تغزل با عشق دوره غزل متفاوت است عشق عاشق دوره تغزّل زمينى است كه توأم با هوا و هوس و تمايلات شهواتى و غرايز جسمانى است و نيز آلوده و ناپاك و وسيله‏اى است براى عشرت‏طلبى و در خدمت شهوت و هوس و آرزوست در حاليكه عشق دوره غزل عرفانى و الهى است يار كامل و كمال مطلق است عشق گرامى‏ترين وديعه الهى است كه بر قلب انسان وارد مى‏شود عشق عاشق پاك و منزّه است و تابناك و به دور از هرگونه هوا و هوس و غرضهاى شخصى و نفسانى.

 

(عاشقان، كشتگان معشوقند

برنيايد ز كشتگان آواز)



(سعدى)

عاشق تسليم اوامر معشوق است و معشوق عرفانى صاحب اختيار مطلق است. عاشق دوره غزل با عشق خويش سعى در تربيت روح و تزكيه نفس و تهذيب درون و تقويت مبانى و ارزشهاى اخلاقى و الهى دارد و به وسيله عشق مى‏خواهد به معشوقش وصل شده به سعادت و رحمت رهنمون گردد.[2]

غزليّات آغاز شعر فارسى توأم با مفاهيم عاشقانه و در برخى ابيات همراه با پند و اندرز بوده است و تا قرن پنجم هجرى قمرى اينگونه غزليّات داراى وحدت موضوع نبودند و از تجرّد معنوى تهى بودند ولى از قرن پنجم به بعد به تدريج اينگونه غزلها وحدت موضوع پيدا كرد و بسوى تجرّد معنوى گام نهاد. عشق غزليّات نخستين شعر فارسى و حتّى تغزّلهاى فارسى حول محور عشق زمينى و مجازى و گرايش و كشش و تمايل دو جنس زن و مرد چرخ مى‏زد و از عشق عرفانى و شور و حال و جذبه و شوق الهى هيچ اثرى نمودار نبوده است. شاعر عاشق اين دوران از معشوقش هيچ گلايه و شكوه‏اى ندارد و مانند دوران بعد معشوقش را به باد ناسزا نمى‏گيرد بلكه ايّام به كام است و عاشق با پيروزى و شادمانى به عشق معشوق مشغول است. شعرهاى شادمان مى‏سرايد و براى دل او (قحط پريشانى نيست).[3]

توسعه تدريجى عرفان مقارن با دورانى بود كه شاعران در خدمت پادشاهان بودند و براى كسب جاه و مقام و حفظ موقعيّت خويش به ستايش و مدح سلاطين مى‏پرداختند و اين در حالى بود كه دين مبين اسلام مدح را جز در موارد عبرت‏انگيز و پندآموز منع مى‏نمود ولى روابط شيوه تصوّف و انديشه‏هاى والاى آن كه بر پايه‏هاى عشق معنوى و الهى پيوسته به وجود بارى تعالى بود توجّه شاعران را به بيان مضامين عرفانى و الهى و طلب و معرفت و سير و سلوك و استغنا و بى‏نيازى و رضا و فنا و بقا جلب نمود و همين امر موجب شد كه در اواخر قرن پنجم مردم به انديشه‏هاى عرفانى پرداخته و به تصوّف و عرفان روى آورند.[4]

عشق شاعران تا پايان قرن پنجم از حوادث و رويدادهاى زندگيشان نشأت مى‏گرفت به عزّت و احترامى كه در دستگاه پادشاهان به علّت مدايحى كه مى‏سرودند در كمال رفاه و آسايش بسر مى‏بردند روحشان، فكرشان و اشعارشان حكايت از شادمانيها و شادخواريها دارد شاعر اين دوران ثروتمند است زيرا در ازاى سرودن هر قصيده يا شعرى كه سراپا مملوّ از مدح سلطان زمان خويش است زر و سيم، مركب و مال و جاه و مقام و حتّى غلام و كنيز بعنوان صله مى‏گيرد. بديهى است كه اينگونه عوامل مادّى و مطابق با آرزوهاى شيرين و دلچسب دنيوى زيستن از لطافت و رقّت و نازكى طبع شاعر مى‏كاهد عشق شاعر اين دوران سطحى و ساده و در حدّ مسايل ظاهرى، جنسى و عاشق معشوقى دنيوى و توأم با كاميابى و موفّقيّت است اثرى از هجران و فراق يار در عشق اين دوران هويدا نيست، از آنجايى كه تمام پديده‏ها در طول زمان متغيّر و متحوّل مى‏شوند از قرن ششم به بعد به تدريج كيفيّت عشق دگرگون شده با حالت و وضعيّت تازه‏اى به ميدان غزل روى نمود. با بروز عشق عرفانى و الهى غزليّات به مفاهيم و معانى عرفانى مزيّن گشت كه غايت آن وصول به حضرت رب‏العزه و فنا در وجود بارى تعالى بود. گونه ديگر ادامه همان عشق مجازى و بيان حالات عشق و عاشقى و توصيف جمال و كمال و تمايل معشوق است كه توأم با معنويت بيشتر جلوه‏گرى كرد و در شعر شاعران قرنهاى هفتم و هشتم به اوج اعتلاى خود رسيد. عشق اين دوران چون زمان گذشته با كاميابى و موفّقيّت و شادمانى همراه نيست، شاعر از غمها و كدورتها و نابسامانيها سخن به ميان مى‏آورد. دورى و فراق و هجران يار، عاشق را رنج مى‏دهد عاشق با تمام وجود در آرزوى وصال معشوق است و از اين رو به شعرش از راز و نياز و حاجت و بهره‏مندى از وجود معشوق حكايت مى‏كند.[5]

معشوق تغزلات در عشق زمينى در بيشتر موارد از جنس مرد است كه بعدها كمابيش در ساختار غزل فارسى باقى ماند و اين امر در شعر شاعران بزرگى چون حافظ و سعدى ديده مى‏شود. دلايل انتخاب معشوق مرد به جاى زن به قرار ذيل است:

1.     زن به دلايل بسيار از جمله مسأله دينى و مذهبى از اجتماع و محيط بيرون از منزل دور بود و فقط مردان مى‏توانستند در اجتماعات و مراكز عمومى و كوچه و بازار آمد و شد كنند و با يكديگر در تماس باشند.

2.     وجود غلامان از جمله غلامان ترك زيبارو كه به علت صله بخشيدن و خريد و فروش برده زياد بودند.

3.     زنان به دلايل ساختار اجتماعى و مذهبى آن زمان نمى‏توانستند در حكم ساقى و نظاير آن باشند و در داخل منازل و حرمسراها و به طور كلّى خارج از محيط كار و اشتغال و عرصه اجتماعى به سر مى‏بردند.

4.     جنگها و لشكركشى‏هاى طولانى باعث پيوستگى مردان به يكديگر مى‏شد.[6]

در غزل عاشقانه:

1ـ     عاشق موجودى ذليل و خوار و زبون است. شاعر در اشعار «سگيه» آرزوى همنشينى و مصاحبت با سگان كوى معشوق دارد.

2ـ     عاشق در برابر معشوق افتادگى دارد و تسليم محض اوامر اوست.

3ـ     معشوق در كمال عزت و احترام و احتشام است و در عين حال زيبارو و جفاپيشه است.

4ـ     جنس معشوق مرد است و به همين سبب از «خطّ» سبز معشوق بسيار سخن رفته است.[7]

مضامين عاشقانه اشعار غنايى و بزمى دوران تغزل به دل‏انگيزى و لطافت و رقّت معانى و مفاهيم عاشقانه غزليّات شاعران قرون بعد نمى‏رسد و دليل عمده آن وجود كنيزكان ترك در دستگاه شاعران و رابطه خادم و مخدوم بين آنان است. شاعر هيچ گاه از معشوق كه در واقع مملوك اوست جفا و بى‏مهرى و نافرمانى نمى‏بيند تا با دلى سوخته و قلبى شكسته به ابراز احساسات بپردازد. شاعر اين دوران همواره در وصل است از اينرو هيچ گاه آتش هجران وجودش را تافته و سوزان نمى‏سازد تا به غزلهايش طعم رنج و درد بخشد ولى در دورانهاى بعد سوز و گداز غزليّات بيشتر مى‏شود و شورانگيزى خاصّى در سراسر غزل متجلّى مى‏گردد.[8]

نكته بسيار مهم اينكه، در عشق زمينى معشوق (كنيز يا غلام) برده شاعر (مالك) بوده است. «در اشعار رئاليستى اين دوره، فى‏الواقع معشوق همان شاعر است و ترك برده را بايد عاشق محسوب داشت. زيرا شاعر است كه به او جفا كرده و به او "مملوك" فرمان مى‏دهد و حتّى او را مى‏آزارد. اين بزرگترين فرق معشوق تغزّل با معشوق غزل است و اساسا مشخّصه شعر نخستين فارسى را تشكيل مى‏دهد.» بنابراين معشوق در اين گونه اشعار حقير و پست است و بعدها با متحوّل شدن و به تكامل رسيدن شعر معشوق به تدريج داراى ارزش و اعتبار مى‏گردد تا به آن اندازه‏اى كه شاعر حاضر است جان فدايش سازد و سر بر آستانش بسايد.[9]

در غزليّات عرفانى شاهكارهاى بديع و بى‏نظيرى يافت مى‏شود مسايل مختلفى از جمله:

«وحدت وجود، عشق و جذبه و شوريدگى بى‏كران نسبت به ذات يگانه خداوند، لزوم پير و مرشد، سرمستى از مى عشق، پرستش جمال معشوق، دورى از تعلّقات دنيوى، مسايل انسانى و مبارزه خستگى ناپذير با صوفيان ظاهرى و زهدفروشان و رياكاران، بى‏خودى از جذبه عشق و در نتيجه از خود فارغ شدن و به معشوق پيوستن و در نمود اثرات عشق الهى تا مرحله ملامت‏كشى و خدمتگزارى ميكده عشق و بارگاه استغنا و بلند همّتى و پا بر سر دنيا نهادن و به نيروى عشق در نورديدن راه عرفان، به آشكار نمودار است.[10]

در غزليّات عرفانى معشوق عرفانى صيد نمى‏گردد، منزلگه معشوق نامعلوم است، يار كمال مطلق است، تمام تقصيرها بر عهده عاشق است، معشوق تامّ‏الاختيار مطلق است و از عشق ما بى‏نياز است، ناز مى‏كند و جفاپيشه است ولى در عين حال مشفق است و مهربان و به عاشق نظر دارد، معشوق هويداست، براى مشاهده او بايد به تهذيب و تزكيه نفس و روح پرداخت و خود را از ناپاكيها زدود، عشق قديم است و به لطف و عنايت ازلى و عهد الست وابسته است، جهان طفيل و سربار وجود عشق است، عشقى كه امانت الهى است و مخصوص انسانهاست نه فرشتگان، عشق الهى توأم با غيرت و توحيد است. در عشق عرفانى بايد توكّل نمود و معرفت داشت و عبادت مخلوق با عشق به خالق معنى و مفهوم پيدا مى‏كند. دلهاى شكسته صاحب عشق‏اند و عاشق در اندوه و غم به سر مى‏برد، و شرط اصلى در عشق كشتن است و كوشش عشقى كه هم خطير است و هم خطرناك. بيكران و نامحدود است. در عشق الهى بايد تسليم محض بود. وارسته و پاك بود. عاشق عارف سر به دنيا و عقبى فرو نمى‏آورد و گرد گناه نمى‏رود. عشق الهى با عقل و قوّه مدركه جمع نمى‏گردد و با ريا و رياكارى مخالف است. در عشق عرفانى بايد با مرشد و راهنما وارد شد. حجاب عاشق وجود خودش است عشق ملكه‏اى است كه در شرح و بيان نمى‏گنجد كسى كه عشق ندارد و نمى‏داند در ورطه شقاوت است زيرا آخرين و بهترين ناجى عشق است و انسانها را به سوى سعادت و سلامت و نيكبختى رهنمون مى‏سازد.[11] آرى اين انديشه‏هاى عالى و برجسته است كه غزل فارسى بهترين و زيباترين و انسانى‏ترين نمود ادبيّات غنايى را به ادبيّات ايران و سراسر گيتى جلوه‏گر نموده است.[12]

اوضاع سياسى و اجتماعى ايران در حمله مغول و جنگها و لشكركشيها و كشت و كشتارهاى فراوان در اقصى نقاط ايران باعث شد كه پيكره و روح ادبيّات و مضامين آن متحوّل گردد. اشعار مدحى جاى خود را به غزليّات عرفانى و اشعار صوفيانه كه پندآميز هم بود، بدهد. اين گونه سخن‏سرايى و شعرگويى نيز با روحيّه مردم ستمديده ايران بيشتر سازگار بود. مردمى كه در اثر جنگ هم كشته دادند و هم كشته ديدند، بنابراين جاى نكات و مفاهيم عرفانى در اشعار شاعران ايرانى باز شد.[13]

معشوق دوره تيموريان نيز مانند دوره‏هاى قبل از جنس مرد زيبارو بوده كه عاشق از دسترسى به آن در مضيقه و تنگنا به سر مى‏برده است. شاعر به وصف معشوق زيبارويى مى‏پردازد كه جهانى را شيفته وجود خود كرده است و نيز به شرح سوز و گداز قلبى خود و محروم بودن از وصال معشوق اشاره مى‏كند. عاشق از وجود رقيب رنج مى‏برد و براى اينكه احساسات رقيب را برنينگيزد رشك و حسدى به خود راه نمى‏دهد. درست است كه صاحب اختيار معشوق است و عاشق خود را خوار و زبون و بى‏قدر مى‏داند ولى از آنجايى كه به وفادارى و خلوص نيّت خود واقف است و رقيب را ناپاك و هوسباز و نااهل نمى‏داند در نهان اطمينان دارد كه به خاطر صداقتش به نعمت وصال نايل خواهد شد و رقيب به علّت ناپاكيش از ورود به حريم معشوق به دور است.[14]

به تصريح مى‏توان بيان داشت كه شعرا و بزرگان در اشعارشان با امردان و دلبران نوخط عشق مى‏ورزيدند و صريحا به بيان معاشقت و مغازلت با معشوقان صاحب جمال كه بدنى سيمين و لبى رنگين داشتند؛ مى‏پرداختند و با شهامت و جسارت اشعار خود را در مجالس رسمى و در حضور طبقه خواص از جمله: پادشاهان، اميران، قاضيان و افراد برجسته و نامدار كشورى و دولتى و حكومتى مى‏خواندند.[15]

عاشق دوره غزل براى حفظ آبرو و حيثيّت و تحكيم روابط با معشوق راز عشقش را فاش نمى‏كند و خود با دنيايى از عشق در دل مى‏سوزد و مى‏گريد و عشق سوزان را در قفس سينه حبس مى‏كند. آرى «چه سخت است در دل گريستن و به زبان هيچ نگفتن». حافظ مى‏گويد:

 

مجال من همين باشد كه پنهان عشق او ورزم

كنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد




وحشى نيز در همين زمينه گويد:

 

با چنين تندى و بى‏باكى كه آن عاشق‏كش است

آه اگر داند كه با او عشقبازى مى‏كنم[16]



ديوان: 128

عشق شاعر دوره غزل چون شاعر قرنهاى چهارم و پنجم به محسوسات و ملموسات نمى‏پردازد. بلكه با نيروى تخيّل و توهّم به نازك‏انديشى و نكته‏سنجى معنوى مى‏پردازد. در اين رهگذر از صنايع بديعى و معانى و بيان چون مجاز و تشبيه و استعاره و كنايه كه همگى لطيف و رقيق و دل‏انگيزند، مدد مى‏گيرد. تشبيهات محسوس به محسوس را به تشبيهات محسوس به غيرمحسوس مبدّل مى‏سازد و با مفاهيم بلند و مضامين عالى و با استفاده از صور خيال به دنياى تجريد و انتزاع قدم مى‏نهد.[17]

عشق عرفانى، عشق بزرگى است كه مضمون بكر مى‏آفريند، بيان كيفيّتى گمنام از كيفيّات عالم خارج و عالم درون آدمى است و همين مسأله به شعر عظمت و ابهّت خاصى مى‏بخشد.[18]

بيشتر غزلهاى وحشى داراى وزنهاى بلند و سنگينى هست كه با سبك هندى وجه اشتراك دارد. ولى تعداد ابيات وحشى از تعداد ابيات شاعران سبك هندى كوتاه‏تر است. موضوع غزليّات سبك هندى مختلف است و شاعران در مورد يك موضوع خاصّ سخن‏سرايى نكرده‏اند ولى در غزلهاى وحشى و شعراى هم سبك او عشق تنها موضوعى است كه شاعر به خاطر آن غزل سروده است و به همين دليل مى‏توان آن را «خالصانه‏ترين غزلهاى عشقى زبان فارسى» تلقّى نمود. زيرا شاعر براى بيان عواطف و احساسات و حالت قلبى و روحى خويش به سرودن غزل همّت گماشته است و غرضى غير از اين نداشته است. حقيقت و كيفيّت و محتواى غزليّات وحشى مفاهيم و معانى عاشقانه‏اى است كه توأم با سوز و گداز و شور و اشتياق است و از اندرز و نصيحت و مسايل حكمى و فلسفى و عرفانى به دور است. غزلهاى وحشى به پرالتهاب‏ترين و سوزنده‏ترين غزلهاى عشقى زبان فارسى معروف گشته، و عمده‏ترين دليل آن اين است كه سخنان پرسوز و گدازى كه از اعماق وجود بيقرار و آشفته و عاشقش برخاسته است، قصد تفتّن و تصنّع و تكلّف و صنعت‏پردازى و هنرنمايى نداشته است.

عشق وحشى، عشقى است زمينى، عشقى است به معشوقى زيبارو و جفاپيشه و بدخلق و خوى كه با ناز و استغناى خويش دل عاشق‏پيشه وحشى را مى‏ربايد و اسير كمند عشقش مى‏سازد. وحشى مخمور و مست نرگس چشمان معشوق است. معشوقى كه تمام زندگيش را تحت تأثير قرار مى‏دهد.

 

 

وحشى صفت از نرگس مخمور تو مستم

زان است كه بى‏نعره مستانه نباشم



*ديوان: 125

 

تو بد مزاج چه بى‏اعتدال و بدخويى

طبيعتى و مزاجى و اعتدالى هست



*ديوان: 41

وحشى از اينكه معشوق ستم‏پيشه است و قصد جانش را دارد، احساس رضايت و خشنودى مى‏كند.

 

ترك من تيغ به كف، بر زده دامن برخاست

جان فدايش كه به خون ريختن من برخاست



*ديوان: 21

 

عشقبازان راز داران هَمَند از من مپوش

همچو من بى‏عزّتى تا قدر و مقداريت هست



*ديوان: 39

 

نوازشم به جواب سلام اگرچه نداد

تبسّمى ز لب نوشخند كرد و گذشت



*ديوان: 43

 

چه ديد از من كه چون بر هم زدم چشم

چو اشك از ديده گريان من رفت



*ديوان: 44

 

تو منكرى و ليك به من مهربانيت

مى‏بارد از اداى نگاه نهانيت



*ديوان: 45

 

نويد آشنايى مى‏دهد چشم سخنگويت

گرفته انس گويا نرميى با تندى خويت



*ديوان: 46

 

صد نوبهار را ز تو آب است و رنگ و بو

دارد خدا نگاه ز باد خزانيت



*ديوان: 46

 

عتاب‏آلوده آمد، باده در سر،دست بر خنجر

كدامين بى‏گنه را مى‏كشد ديگر چه سر دارد




*ديوان: 51

 

چشم او قصد عقل و دين دارد

لشكر فتنه در كمين دارد



*ديوان: 52

 

ماه من گفتم كه با من مهربان باشد، نبود

مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود



*ديوان: 59

 

با غير دوش اين همه گرديدنش چه بود

وز زهر چشم جانب ما ديدنش چه بود



*ديوان: 61

 

شكل مستانه و انكار شرابش نگريد

تا ندانند كه مست است، شتابش نگريد



*ديوان: 69

 

شمع بزم غير شد با روى آتشناك، حيف

ريخت آخر آبروى خويش را بر خاك، حيف



*ديوان: 107

 

از تندى خوى تو گهى ياد نكردم

كز درد بناليدم و فرياد نكردم



*ديوان: 122

 

يك بار نباشد كه نيازرده‏ام از تو

در حيرتم از خود كه چه خوش كرده‏ام از تو



*ديوان: 143

 

تند سويم به غضب ديد كه برخيز و برو

خسكم در ته پا ريخت كه بگريز و برو



*ديوان: 148

 

بكش زارم چه دايم حرف از آزار مى‏گويى

تو خود آزار من كن از چه با اغيار مى‏گويى



*ديوان: 161

عشق عرفانى:

 

همه جا جلوه حسن تو و مشتاق وصال

همه تن ديده و بر نيم نظر قادر نيست



*ديوان: 38

 

اسير جلوه هر حسن عشقبازى هست

ميان هر دو حقيقت نياز و نازى هست ... الخ



*ديوان: 42



اگر به باغ روم بهر ديدن گل و سرو

به ياد قامت آن گلعذار خواهم رفت



*ديوان: 44

 

كمند جذبه معشوق اگر در جان نياويزد

كسى پروانه را در آتش سوزنده چون آرد



*ديوان: 49

 

بى‏رخ جان‏پرور جانان مرا از جان چه حظ

از چنان جانى كه باشد بى‏رخ جانان چه حظ



*ديوان: 106

 

در راه عشق با دل شيدا فتاده‏ايم

چندان دويده‏ايم كه از پا فتاده‏ايم

 

عاشق بسى به گوى تو افتاده است و ليك

ما در ميانه همه رسوا فتاده‏ايم



*ديوان: 124

 

جان رفت و ما به آرزوى دل نمى‏رسيم

هر چند مى‏رويم به منزل نمى‏رسيم ...الخ



*ديوان: 125

 

تو پاك دامن نو گلى من بلبل نالان تو

پاك از همه آلايشى عشق من و دامان تو



*ديوان: 142

 

مايه هستى تمامى سوختم بر ياد وصل

مفلسم وحشى به فكر كيميا افتاده‏ام



*ديوان: 126

 

بر كمان مى‏كشد آن غمزه خدنگى كه مپرس

اى خوشا سينه وحشى كه نشان است امروز



*ديوان: 96

 

نازم كرشمه را كه صدم نكته حل نمود

بى‏منت موافقت و همزبانيت



*ديوان: 46

 

هر دلى كز عشق، جان شعله اندوزش نبود

گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود



*ديوان: 63

 

غمزه را بخش اجازت كه به خنجر بكند

ديده‏اى كو به تو گستاخ نظر بگشايد



*ديوان: 66

 

با جلوه حسنت چه كند اين تن چون كاه

انوار تجلّى است كزان كوه ز پا شد




*ديوان: 77

 

در هواى گلشنى صد ره چو مرغ بسته بال

كرده‏ام آهنگ پرواز و به جا افتاده‏ام



*ديوان: 126

 

سلطان حسن هرچه كند حكم، حكم‏اوست

بگذار كار حسن به تدبير و راى حسن



*ديوان: 134

از بيشتر غزلهاى وحشى اين طور استنباط مى‏شود كه بيشتر فكرش متوجّه عشق زمينى و ظاهرى بوده است، با تمام وجود به معشوق خويش عشق مى‏ورزيده و وقتى بى‏اعتنايى و بى‏توجّهى معشوق را نسبت به خويشتن احساس مى‏كرده، با روح حسّاس و لطيفى كه داشته، خيلى زود سَر خورده شده و از معشوق روى گردان مى‏شده است و اين ناشى از طبع حسّاس و نازك وحشى بوده است. همان گونه كه عين‏القضات همدانى گفته است از عشق زمينى مى‏توان به عشق آسمانى رسيد و دنيا و همه اساس و بنيادش، بر پايه عشق بنا شده است. به نظر من تا عشق زمينى وجود نداشته باشد و در وجود آدمى پديد نيايد، عشق الهى پديدار نمى‏گردد. زيرا دنيا با همه موجوداتش بر اساس عشق آفريده شده‏اند و اين عشق الهى است كه بودن و زندگى كردن را معنى مى‏بخشد و راه و رسم زندگى را هدفدار و مشخّص مى‏سازد. وحشى از آنجا كه يك عاشق دلباخته است و اين امر در تمام غزليّاتش به وضوح نمايانگر است درصد عشق زمينى در وجودش بيشتر نمايانگر است. البتّه ناگفته نماند كه چاشنى عشق زمينى، عشق عرفانى است كه وحشى با آميختن و ممزوج نمودن عشق زمينى با عشق عرفانى رنگ زيبايى به غزلهايش بخشيده است. به نظر نگارنده، انسان بايد اوّل مزه عشق زمينى را بچشد با خطّ و خال و ابروى يار عشقبازى كند سپس كه به نهايت آن رسيد، بى‏ثباتى و بى‏وفايى آن را حس كند زيرا عشق زمينى توأم با خاموش شدن عشق، سرد شدن عشق، بى‏وفايى معشوق و سرانجام فراق و هجران و دورى است، سپس زنگ هشدار دهنده‏اى انسان را از خواب غفلت بيدار مى‏كند كه تو عمرت را به بطالت صرف عشق زمينى نمودى. وقت آن است از خواب گران برخيزى و تمام فكرت را وقف موجود ارزشمند ديگرى كنى كه افقى مافوق افق طبيعت است و او آفريدگار مهربانى است كه خالق همه موجودات است و پديد آورنده همه عشقها و در يك كلام الهه عشق است. وحشى از آن جايى كه در عشق زمينى خالصانه و صادقانه است و از بخت بد خويش دچار بى‏وفايى معشوق مى‏گردد و اظهار رويگردانى از معشوق مى‏كند پس فكرش به جاى ديگرى سوق داده مى‏شود و با عشق عرفانى وجود ناآرام خويش را تسكين مى‏بخشد چرا كه «أَلا بِذِكْرِاللّه‏ تَطْمَئِنُّ الْقُلوُب» براى رسيدن به عشق الهى بايد از عشق زمينى گذشت و لازمه عشق الهى تجرّد از دنيا و تعلّقات مادى و دنيوى است و رسيدن به مقام تجريد است كه در عرفان بسى مهم است و بحثها دارد، وحشى چون بناى زندگى را بر عشق استوار مى‏دارد پس گوشه‏نشينى اختيار كرده، دامن عزلت فراهم چيده، در حالت تجريد همگام با رويگردانى از وابستگيها و دلبستگيهاى دنيوى مقصد خويشتن را كعبه عشق معرّفى مى‏كند:

 

وحشيم و جريده رو كعبه عشق مقصدم

بدرقه اشك و آه من قافله نياز را



ديوان: 6

 

اصل مطلب

در ميان غزليّات وحشى، به اشعارى برمى‏خوريم كه رنگ و بوى عرفان دارد و نوعى رجز عرفانى است كه صفاى باطن موجب سكونت در گلشن عشق و عرفان مى‏گردد، پاك شدن از تعلّقات دنيوى و لذايذ مادى و تهذيب نفس و تزكيه روح و روشندلى و صاف ضميرى موجب وصول به حقيقت مى‏گردد.

 

ساكن گلخن شدم تا صاف كردم سينه را

دادم از خاكستر گلخن صفا آيينه را ... الخ



ديوان: 10 و 11

بيت زير اشاره به فناى افعالى دارد:

 

چون نمى‏آيد به ساحل غرقه درياى عشق

مى‏زند بيهوده از بهر چه چندين دست و پا



ديوان: 11

غزلى با مطلع ذيل توجّه به پاكى دل دارد:

 

پاك ساز از غير دل و ز خود تهى شو چون حباب

گر سبك روحى توانى خيمه زد بر روى آب ... الخ



ديوان: 13

وحشى با اعتقاد به اينكه  لازمه وصل، فناى افعالى، محو و نيستى و از خود بيخود شدن است، در ابيات ذيل چنين آورده است:

 

خودنمايى كى كند آن كس كه واصل شد به دوست

چون نمايد مه چو گردد متّصل با آفتاب



كى دهد در جلوه‏گاه دوست عاشق راه غير

دم مزن از عشق اگر ره مى‏دهى بر ديده خواب



ديوان: 13

وحشى عشق عرفانى را بسى بالاتر از عشق زمينى و مجازى مى‏داند و راههاى عشق عرفانى را بسى پرنشيب و فراز مى‏داند، خاطرنشان مى‏سازد براى پى بردن به سختى راه و مشكلات راه عشق بايد اين مسير صعب‏العبور را طى كرد تا به دشوارى آن پى برد.

 

تا مقصد عشّاق رهى دور و دراز است

يك منزل از آن باديه عشق مجاز است ... الخ



(ديوان: 17 و 18)

دنيا بر اساس عشق آفريده شده است، هر عشق مجازى كه منجر به عشق حقيقى گردد، خوب و پسنديده است:

 

ميان عاشق و معشوق كى دويى گنجد

برو برو كه تو پندارى امتيازى هست



(ديوان: 42)

وحشى اشاره دارد كه درست است خودش دم از عشق مى‏زند و عاشق سرگشته و حيران و پريشانى است اما اگر عشق او را خوب بنگريد، درمى‏يابيد كه عشقش، عشق مجازى صرف نيست بلكه در پس پرده عشق حقيقى نهفته است كه حقيقتا پابرجا و جاويد است و نزد همگان بسى پسنده و قابل تحسين است.

 

غزل عرفانى در باب عشق عرفانى:

 

پاك ساز از غير دل و ز خود تهى شو چون حباب

گر سبك روحى توانى خيمه زد بر روى آب ... الخ



(ديوان: 13)

شاعر به سادگى و روانى توصيه مى‏كند تا دل را از غير حق پاك سازيم تا بتوانيم بر روى آب خيمه زنيم و سبك و به دور از تعلّقات دنيوى به حضرت دوست متّصل گرديم و اگر در اين رهگذر كسى ادّعا كرد كه به مقام وصل نايل آمده، خودنمايى نموده است.

وحشى در غزلى ديگر گويد:

 

مژده وصل توام ساخته بى‏تاب امشب

نيست از شادى ديدار مرا خواب امشب...الخ




(ديوان: 14)

ديگر غزل عرفانى وحشى با اين مطلع آغاز مى‏شود:

 

در ره پر خطر عشق بتان بيم سر است

بر حذر باش در اين راه كه سر در خطر است ...الخ



ديوان: 17

البته مضامين عرفانى وحشى كه مربوط به اثرهاى حكمى و الهى است در مثنويهاى وى به كثرت يافت مى‏شود:

 

يكى ميل است با هر ذرّه رقّاص

كشان آن ذرّه را تا مقصد خاصّ ...



اكثر غزلهاى وحشى مفهوم عشق زمينى را در ذهن تداعى مى‏كند و به عشق زمينى بيشتر گرايش داشته است. وحشى عشق مجازى را وسيله‏اى براى رسيدن به عشق عرفانى و الهى مى‏داند. روى هم رفته شايد بتوان گفت 80 درصد اشعار وحشى عشق زمينى و 10 الى 20 درصد اشعارش را عشق الهى شامل مى‏شود. در باب عشق مجازى مى‏گويد:

 

تا مقصد عشاق رهى دور و دراز است

يك منزل از آن باديه عشق مجاز است ... الخ



(ديوان: 17 و 18)

 

 


[1]×. حافظ‏نامه، بهاءالدّين خرّمشاهى: 1167.

 

[2]×. مؤتمن، زين‏العابدين: «تحوّل شعر فارسى»، انتشارات ظهورى، 1355: 241 و 242.

 

[3]×. دكتر صبور: «آفاق غزل فارسى»، انتشارات پديده: 234 و 235.

 

[4]×. همان: 248 و 249.

 

[5]×. همان: 555 و 556.

 

[6]×. شميسا، سيروس: «سير غزل در شعر فارسى»، انتشارات فردوس، چاپ چهارم، تهران، چاپخانه ورامين، 1373: 46 و 50.

 

[7]×. همان: 148.

 

[8]×. دكتر صبور: آفاق غزل فارسى، انتشارات پديده: 237.

 

[9]×. سير غزل در شعر فارسى، دكتر سيروس شميسا: 44.

 

[10]×. دكتر صبور: آفاق غزل فارسى، انتشارات پديده: 424.

 

[11]×. حافظ‏نامه، بهاءالدّين خرّمشاهى: 1173.

 

[12]×. دكتر صبور: آفاق غزل فارسى، انتشارات پديده: 424.

 

[13]×. مؤتمن، زين‏العابدين: تحول شعر فارسى، انتشارات ظهورى: 162 و 163.

 

[14]×. همان: 338.

 

[15]×. همان: 251.

 

[16]×. همان: 254.

[17]×. دكتر صبور: آفاق غزل فارسى، انتشارات پديده: 532.

 

[18]×. امير بانوكريمى مصفّا: «دنياى صائب» در كتاب: «صائب و سبك هندى»، همان: 225.

 

آموزشگاه گویندگی و سخنوری موسسه شهریاران سخن (مدرسه سخن)

مدرسه سخن آموزشگاه و مدرسه تخصصی مجریگری و اصول و فنون سخنرانی


سالها با شما و همراه شما هستیم در سایت ایران مجری و باشگاه ایرانمجری. افتخار ماست تا اینبار در سایت سخنوری با شما باشیم.  صدها مقاله مرتبط به فنون سخنرانی و صدها متن سخنرانی و متن مجری گری در پردیس سخن 1400

مدرسه سخن ایران از بهترین مراکز آموزشی در زمینه سخنوری و گویندگی و مجریگری می‌باشد که با مدیریت دکتر فریبا علومی یزدی و مجوز رسمی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تاکنون به آموزش بیش از ۱۰۰۰ مجری و سخنران در کشور اقدام نموده است.
شما می توانید آخرین مقالات و آموزش های مرتبط با فن بیان و سخنوری را در این سایت ببینید . برای ورود به سایت سخنوری کلیک کنید.


آخرین تصاویر از سخنوران و فراگیران مدرسه سخن و نظرات ارزشمند آنها را در قسمت نظرات گوگل مپ ملاحظه فرمایید.

روی لینک زیر کلیک کنید

گوگل مپ : مدرسه سخن ایران تاسیس ۱۳۹۵ آموزش سخنوری ، گویندگی و مجریگری

تنها یک راه برای سخنور شدن وجود دارد !