قصايد
ممدوحان وحشى
چهلويك قصيده از وحشى بر جاى مانده است كه داراى 1836 بيت مىباشد و بيشتر در ستايش افرادى چون: شاهتهماسب، شاهزاده خليلاللّه (فرزند ميرميران)، بكتاشبيگ (حكمران كرمان)، عبداللّهخان اعتمادالدّوله (فرزند ميرزاسليمان، صدر اعظم ايران) به قصيدهسرايى پرداخته است.
وحشى يك مثنوى كوتاه در ستايش ميرميران، ولى سلطان افشار، بيگتاش بيك و قاسم بيگ پسران او دارد كه آورده مىشود:
اهل دارالعباده غير از شاه كِش خدا دارد از گزند نگاه ...
ظلِّ بگتاش بيگ تا جاويد باد چون چتر بر سر خورشيد
لامكان عرض عرصه كاهش باد چرخ و انجم صف سپاهش باد
شاهخليلاللّه (فرزند ميرميران)
يكى از چهار فرزند امير غياثالدّين محمدّ ميرميران بود كه صبيّه شاه اسماعيل ثانى نوابه صفيه سلطان مشهور به سلطانبيگم را به عقد ازدواج خود درآورد و از او دو پسر به نامهاى ميرميران و شاه ظهيرالدّين على
پديد آمدند. وقتى كه ميرميران در اوايل قرن يازدهم دار فانى را وداع گفت فرزنش شاه خليلاللّه بر تخت سلطنت نشست.
در سال 999 هجرى در فصل بهار از دارالعلم شيراز به جنّتآباد يزد روانه شد:
بر برج حمل فكنده پرتو
چون خسرو مهر از سر نو
افراخت براى نيكخواهى
بر اوج فلك لواى شاهى
و پادشاهى يزد را به دست گرفت. شاهخليلاللّه در سال 1080 هجرى در دارالسلطنه اصفهان نيز حكومت مىكرده است.
وحشى در ستايش شاه خليلاللّه سروده است:
زيب عالم علم شاه خليلاللّه است
كه سر قدر رسانيده ز مه تا ماهى
*ديوان: 290
شه والاگهر، بحر كرم، شهزاده اعظم
كه مثلثش گوهرى پيدا نشد درياى امكان را
بلند اقبال فرخفر، خليلاللّه دريا دل
كه در تاج اقبال است ذاتش ميرميران را
*ديوان: 165
مولانا وحشى در اواسط قرن دهم از بافق به يزد و از يزد به تفت رفت قطعهاى تقديم پسر امير غياثالدّين محمّد ميرميران به نام شاه خليلاللّه ثانى كرد كه تاريخ آن 953 نشان مىدهد:
جاى عزّتطلبان داعيه جان داران
باد پاى علم عز خليلاللّهى
شاه خليلاللّه با پدر (ميرميران) و بيگتاشخان مخالف و نزد يعقوبخان عزيز و مكرّم بود.
بايد گفت در جريان قتل بيگتاشبيگ، شاه خليلاللّه ـ پسر ميرميران ـ دخيل بوده است. زيرا مخفيانه با يعقوبخان ذوالقدر در مكاتبه و مراسله بوده و از او به گرمى پذيرايى مىكرده است. يعقوبخان به دليل كينهجويى، حتّى پس از مرگ بگتاش همسرش را با ظلم و اجبار به شيراز برد و به عقد خود درآورد.[1]
شاهتهماسب صفوى
شاهتهماسب پسر سلطان حسين صفوى، دهمين پادشاه دوره صفوى بوده و از سال 1135 تا سال 1144 فرمانروايى كرده است. در اين مدت ده سال پادشاهى، شش سال در زمان غلبه افغان و چهار سال ديگر در دوره اقتدار تهماسبقلىخان افشار (نادرشاه) طى شد كه زمام امور را در دست گرفت.
بر روى سكّههاى عصر شاهتهماسب دوّم جملههايى چون: غلام شاه دين تهماسب ثانى نقش زده شده است.
ــ به گيتى سكّه صاحبقرانى
زد از توفيق حق تهماسب ثانى
ــ سكّه زد تهماسب ثانى بر زر كامل عيار
لافَتى اِلاّ عَلى لاسَيْف اِلاّ ذُوالْفِقار
سكّهاى هم در سال قبل از خلع پادشاهى شاهتهماسب صفوى زده شده است با اين بيت:
از خراسان سكّه بر زر شد به توفيق خدا
نصرت و امداد شاه دين على موسى رضا
سجع مُهر شاهتهماسب اين مصراع بوده است:
بنده شاه ولايت تهماسب 1139 (مسكوكات رابينو: 44)[2]
هزار شكر كه بر مسند جهانبانى
نشست باز به دولت سكندر ثانى
ابوالمظفّر تهماسب شاه آنكه ظفر
ستاده بر در اقبال او به دربانى ...
*وحشى، ديوان: 273
شاه تهماسب خسرو عادل
كه ز شاهان كسش نديده عديل
داد انصافِ عدل و داد الحق
تا قيامت گذاشت ذكر جميل ...
*وحشى، ديوان: 286
پس از درگذشت شاهاسماعيل صفوى در سال 930 هجرى، فرزندش شاهتهماسب به جاى پدر نشست.
شاهتهماسب خواهر خود و دختر شاه اسماعيل خانش خانم را به عقد امير نظامالدّين صدر پسر عبدالباقى ميرزا درآورد و فرمان فرماندارى يزد را جهيز شاهزاده خانم قرار داد. وقتى كه به يزد رسيد فورا در
جوار عمارت امير غياثالدّين على ديوانخانه مجللّى ساخت و نامش را عبّاسيه نهاد. مسجدى به نام شاهتهماسب ساخت كه هنوز برپاست با ميدانى مشهور به ميدان شاه قديم.
سنجرميرزا پسر شاهنعمتاللّه باقى و خانش خانم است و بعد از آن امير غياثالدّين محمّد مشهور به ميرميران ـ ممدوح وحشى بافقى ـ است.[3]
غياثالدّين ميرميران (حكمران يزد)
برآمد ماهى از اوج سعادت
ز رويش لامع انوار سيادت
نگويم من كه روشن آفتابى
به برج سرفرازى كاميابى
رخش شمع شبستان امامت
وجودش گوهر كان كرامت
وقتى كه سنّ غياثالدّين ميرميران به حدّ كمال رسيد، شاهتهماسب بهادرخان او را شايسته سرورى و پادشاهى ممالك دانست و فرمانروايى را به او تفويض كرد و دختر خود را به عقد ازدواج وى درآورد.[4] و در سال 998 دنيا را وداع گفت.
دريغ آنكه بود از علوم نسب
سرِ دودمان رسول عرب
دريغ آنكه از فيض انعام عام
دل خلق را شاد كردى مدام
دريغ آنكه بود از وفور كمال
عطابخش اصحاب جاه و جلال
دريغ آنكه چشم فلك بعد از اين
نبيند نظيرش به روى زمين[5]
اميرغياثالدّين محمّد ميرميران داراى چهار فرزند به نامهاى: شاه نعمتاللّه، شاه غياثالدّين منصور[6]، شاه خليلاللّه، شاه سليمان ميرزا[7] بود.
عمارت زيباى باغ ارم به دستور اميرغياثالدّين محمّد ميرميران در يزد بنا گشت.[8] همچنين باغ بلند و پر طراوت دولتخانه به دستور امير غياثالدّين محمّد ميرميران به اتمام رسيد.[9]
در مورد غياثالدّين محمّد فرزند شاه نعمتاللّه باقى در تاريخ الفى آمده است تنها ارثى كه از پدر به او رسيد چهل لك روپيه هندى بود كه بين او و خواهرش پرىپيكر خانم تقسيم شد. ميرميران در تفت قنات مهمى ايجاد كرده به نام غياثآباد كه وصل به تفت است از طرف يزد اولين كوى و محله آباد و مهم تفت است و از طرف پشتكوه آخرين محله است. ميرميران هميشه در تفت و يزد سكنى مىگزيده، چندين خانقاه داشته و در جشنها شركت مىجسته است. وفات خانش خانم مادر ميرميران در اصفهان در سال 990 اتفاق افتاد.[10]
ميرميران در اوايل قرن يازدهم جهان را بدرود گفت و سلطنت به فرزندش خليلاللّه دوّم رسيد.[11]
وحشى در نزد ميرميران مقرّب بوده است و با همكارانى چون فسونى، الفتى، كسوتى، غوّاصى، عشرتى و غضنفر كلجارى به رقابت پرداخته است.[12]
در ستايش غياثالدّين ميرميران:
جهاندار صورت، جهانگير معنى
شه كشور دل، گل گلشن جان
بزرگ جهان و جهان بزرگى
سر سروران جهان ميرميران
*وحشى: 252
شاه دريا دل غياثالدّين محمّد كز كفش
كان برآرد الامان و بحر گويد زينهار
*وحشى: 205
شاه دريا دل غياثالدّين محمّد آنكه هست
از رياض همّتش نيلوفرى چرخ كبود
*وحشى: 305
سلطان ولى افشار
از امراى معروف عصر صفوى و پسر بيگتاش خان و مردى معتبر درگاه بوده است. نامش در كتابهاى تاريخ و ادب فارسى زياد ديده مىشود. وحشى بافقى مورد تشويق و حمايت وى بوده است. وى در ستايش سلطان ولى افشار گويد:
تا ابد دولت نوّاب ولى سلطان باد
ملكت سرمديش نامزد فرمان باد
آن عصايى كه شكستِ سر قيصر با اوست
پيش قصرت به سر دست كمين دربان باد ...
باد يا رب ز تو بُستان امالى خرّم
وحشىِ نكته سرا بلبل اين بُستان باد
وحشى در جاى ديگر در مورد حكومت او در كرمان چنين مىگويد:
از آن رو شد به آبادى بَدَل، ويرانى كرمان
كه دارد بانيى چون عدل نوّاب ولى سلطان
فتاده گرگ را با ميش در ايّام او وصلت
صداى نغمه سور است و آواز نى چوپان
ميان بچه شير و گوزن است آنقدر الفت
كه بىهم مادران را شير نستانند از پستان
سلطان ولى افشار شش سال پس از مرگ پسرش بيگتاش خان حكومت كرمان را بعهده داشت و در كليه جنگهايى كه با ازبكان داشتند شاهعباس را همراهى مىكرد. و بالاخره در سال 1004 در كرمان درگذشت و او در ماهان در همان صحنى كه پسرش را به خاك سپردند، مدفون گرديد.
بگتاشبيگ
بيگتاش پسر ولىخان بسيار مغرور و دلير و بىباك بود و حكومت كرمان را به عهده داشت. بيگتاشخان با دخترِ خواجه عبدالقادر كرمانى ازدواج كرد. وى پس از تصرّف كرمان و يزد با دخترى از خاندان امير غياثالدّين محمّد ميرميران منتسب به خاندان شاه نعمتاللّهولى ازدواج كرد و با مردم يزد همراه شد...[13] باغ بيرامآباد بعد از قلع و قمع خاندان افشار به گنجعلىخان تعلّق گرفت. وحشى در مثنوى گويد:
وصف بگتاش بيگ چون گويم
به كه همّت ز همّتش جويم
تا نباشد سخن چو همّت او
نتوان كرد وصف حضرت او
عقل و دولت موافقت كردند
از گريبانش سر برآوردند
وحشى در قصايدش بگتاشبيگ را ستوده است:
اگر مساعدت بخت نبود و اقبال
كجا هلال و رسيدن به مستقر كمال؟
اگرچه جزوِ زمانند واصلِ هر دو يكى است
كجاست سلخ صفر همچو غرّه شوّال
دو قطعه بر كره خاك هر دو از يك جنس
يكى به صدر سمر شد يكى به صفّ نعال
بلندمرتبه بگتاشبيگ گردون قدر
كه در زمانه نبيند كسش نظير و همال
ديوان: 240
وحشى در ستايش بگتاشبيگ مىگويد:
سپهر مرتبه بگتاش بيگ، اى كه نجوم
دوند حكم تو را در عنان رخش چو باد
نشانِ خاتمِ انگشتِ امر نافذ تو
بسان موم پذيرند آهن و فولاد
وحشى شايد قصيده ذيل را هنگام ازدواج بگتاشبيگ با دختر ميرميران سروده باشد:
قضا كه حجله طرازِ عراسى قدر است
به هيچ حجله نديده است مثل تو داماد
از آن مجال كه از اقتضاى طالع سعد
به بخت نسبت پيوندت اتّفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمى صدبار
عروس بخت كند خويش را مبارك باد
خرابه دل وحشى كه گشت خانه بوم
اميد هست كه از فرّ تو شود آباد
هميشه تا نبود ناخوشى مثال خوشى
مدام چون دل ناشاد نيست خاطر شاد
كسى كه خوش نبود خاطرش به شادى تو
نصيبش از خوشى و شادى زمانه مباد
وحشى در جاى ديگر بگتاش را اين گونه مىستايد:
جهان مكرمت بگتاشبيگ عادل باذل
كه ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان
چو بگشايد خدنگ قهر و راند تيغ كين گردد
از اين يك رخنه اندر سنگ و زان يك رخنه در سندان
بود از آشيان جغد ره در خانه عنقا
در آن بوم و برىكش دارد انصاف تو آبادان
بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانى
كه شد گلهاى خلد از رشك او داغ دل رضوان
ديوان: 256
در مورد بگتاشبيگ افروشتهاى مىنويسد: «قريب به مدّت ده دوازده سال در كمال استيلا و استقلال در دارالعباد يزد و دارالامان كرمان لواى تسلّط و طغيان برافراشته آن ولايت را به نوعى ضبط نمود كه به هيچ وجه من الوجود احدى را در مهمّات جزوى و كلّى دو ولايت دخل نداد.» و مىدانيم كه بكتاشبيگ نهتنها در يزد و كرمان حكمرانى مىنمود بلكه فكر تسلّط به فارس را در سر مىپرورانيد.[14]
سرانجام بكتاش در شبى تاريك به گروهى كه در رفتوآمد در منزل او داشتند مشكوك شد دانست كه اين مردم از طرف يعقوب و ميرميران آمدهاند. دست به شمشير برد تا به آنان حمله كند ولى ناگاه شخصى دانسته يا ندانسته تيرى از تفنگ خارج ساخت و وى زخمى شد. بيگتاش وضعيّت را نامساعد ديد نمىخواست اسير دستان يعقوبخان شود آن گروه دوست و دشمن را به قتل خود هدايت نمود و از گروه افشار بيم داد آنان فىالفور در نيمه شب وى را به قتل رساندند.[15]
بگتاشبيگ را در ماهان در صحنى كه براى شاه نعمتاللّه ولى ساخته بود، به خاك سپردند. روى سنگ قبر بيگتاش اين گونه نوشته شده است:
«وفات سلطنت و حكومت پناه جنّت مكانِ فردوس آشيان سعيدِ شهيد مغفور الواصل الى بحار رحمهاللّه الغفّار ابن ولىخان ـ بكتاش خان افشار ـ فى 14 شهر ربيعالاوّل سنه 998.»[16]
در مدح ميرزا عبداللّه خان اعتمادالدّوله:
آصف جم جاه، عبداللّه دريا دل كه هست
كان ز طبع او خجل، بحر از كف او شرمسار
مجلس آراى وزارت، انجمنپيراى عدل
گوهر دريا كفايت، اختر مهر اقتدار
*ديوان: 211
[1]×. گنجعلىخان، دكتر محمّدابراهيم باستانى پاريزى، چاپ دوّم، با تجديد نظر 1362، چاپ سوّم تابستان 68، انتشارات اساطير: 33.
[2]×. لغتنامه علىاكبر دهخدا، جلد 32، چاپ سيروس، تهران: خرداد 1335 شمسى.
[3]×. تاريخ يزد، تأليف عبدالحسين آيتى، چاپ اوّل، 1317، چاپخانه گلبهار يزد: 235 و 236.
[4]×. جامع مفيدى: 61 و 62. تأليف محمّد مفيد مستوفى بافقى، جلد سوّم، مشتمل بر پنج مقاله و يك خاتمه به كوشش ايرج افشار، تهران، 1340.
[5]×. همان: 65.
[6]×. در جوانى، خود و زنش از دنيا رفتند هر دو در تفت در بقعه شاهولى مشهور به منصوريه در خاك آرميدهاند.
[7]×. همان: 66.
[8]×. همان: 677.
[9]×. همان: 690.
[10]×. تاريخ يزد، تأليف عبدالحسين آيتى، چاپ اوّل، 1317 چاپخانه گلبهار يزد: 235ـ237.
[11]×. همان: 241.
[12]×. همان: 346.
[13]×. گنجعليخان از دكتر محمّدابراهيم باستانى پاريزى، چاپ دوّم با تجديد نظر 1362، چاپ سوّم تابستان 1368، انتشارات اساطير: 15.
[14]×. همان: 23.
[15]×. همان: 31.
[16]×. همان: 33.