اصالت احساس در غزلها

(يعنى چه مقدار حقيقى و چه مقدار طبع‏آزمايى صرف است.)

 

همان گونه كه قبلاً توضيح داده شد، چون محتواى غزليّات وحشى از امورى است كه مستقيما و دقيقا از زندگى شخصى و احوال درونيش نشأت مى‏گيرد، از اينرو با زبان سليس و ساده به ابراز احساسات قلبى و مكنونات درونى خود مى‏پردازد. به تصريح مى‏توان گفت وحشى خالصانه‏ترين غزلها را سروده است. احساس وحشى همان احساس درونى و روحى وى است. احساس عشق و عاشقى و شوريدگى و پريشانى وجود اوست. از اينرو احساساتش از اصالت خاصّى برخوردار است كه از انگيختگى درونى و رويدادى واقعى برخوردار است. در واقع مى‏توان گفت نوعى حسب حال نويسى و واقعه‏گويى دارد و چون سخنش از دل برمى‏آيد لاجرم بر دل مى‏نشيند. البته وحشى گاهى احساسات درونيش را در قالب طبع‏آزمايى و هنرنمايى با استفاده از صنايع بديعى زيور و زينت مى‏بخشد ولى هيچ گاه مفهوم و مضامين را دشوار و مشكل نمى‏سازد.[1]

 

شواهدى از اصالت احساس حقيقى و واقعى در شعر وحشى:

 

گلشن حسنى ولى بر آه سرد ما مخند     آه اگر يابى كه تأثير هواى سرد چيست*ديوان: 32

مثنوى‏ها

 

سابقه مثنوى ناظر و منظور در ادبيّات فارسى يا عربى

مثنوى ناظر و منظور پس از طرح بكر و هنرمندانه ديوان شمس تبريزى به وسيله مولوى با درونمايه عشق الهى به شعر كشيده شده است. تمايل دو شاهزاده همجنس نسبت به هم، تمايلى است به سوى وحدت و عشق الهى كه در آثار وحشى نمايانگر است:

 

خوشا صحراى عشق و وادى او      خوشا ايّام وصل و شادى او

دعوت وحشى به قناعت

وحشى به تصريح بيان مى‏دارد اگر طالب فراغت هستى بايد در سر كوى قناعت، فراغت پيشه كنى، وحشى انسانى بلند طبع است كه با علوّ همّت خويش به سبزى سر خوان كسى دست نمى‏زند و به برگ گياهى قانع مى‏گردد. اين قناعت والاى اوست كه او را آزاد و آزاده نموده است.

 

فراغت بايدت جا در سر كوى قناعت كن       سر كوى قناعت گير تا باشى فراغت كن



*ديوان: 139

 

به سبزى سر خوان كسى نيارم دست              كنم قناعت و راضى شوم به برگ گيا



*ديوان: 151

 

 

گمنامى، بى‏كسى، تنهايى و بى‏اعتبارى وحشى

وحشى انسان بى‏كسى است كه ساكن ويرانه غم عشق است. همدم و همراه و همدل و همنفسى ندارد.
جوياى دامن وصل است ولى دسترس ندارد. از درد بى‏كسى و تنهايى در كُنج غم‏آباد زندگيش خروشان است فرياد گمنامى و بى‏اعتبارى برمى‏آورد. از بى‏سر و سامانى او يارانش به نصيحت مى‏پردازند ولى او فكر وجود دلبر نازنينش را علّت بى‏سر و سامانيش مى‏داند.

 

گر خروشان نيستى وحشى ز درد بى‏كسى        چيست اين فرياد و در كنج غم‏آباد تو كيست

*ديوان:

صنايع ادبى در منظومه ناظر و منظور

 

ارسال‏المثل:

 

مَثَل باشد در اين ديرينه مسكن         جهان گشتن به از آفاق خوردن

*ديوان: 447

چه خوش گفت آن سخن‏پرداز كامل        كه چيزى كز نظر شد رفت از دل

*ديوان: 459

بلى هر كار وقتى گشته تعيين      چو خرما خام باشد نيست شيرين

 

*ديوان: 479

گرفتن مضمون از شعر ديگر شاعران در منظومه ناظر و منظور

 

از اين ناجنس ياران ريايى      بسى بيگانگى به ز آشنايى    ديوان: 432

 

[من از بيگانگان هرگز ننالم           كه با من هرچه كرد آن آشنا كرد]

احوال شخصى وحشى در غزلهايش

وحشى كه زمانى دلى زنگ بسته و مملوّ از غم داشته است اكنون به عين طالع نيك به دولت رسيده است ولى گهگاه بخت به او پشت مى‏كند. آنجا كه زمانه اسباب را براى وصال معشوق مهيّا مى‏سازد؛ اقبالش به همراهيش نمى‏آيد. بختش اگر ظاهرى نيك و موافق داشته باشد ليكن باطنش مملوّ از نفاق و دورويى است. عنايت اگر مساعدت كند بخت بد هم وثاق نمى‏گردد. هجر غم بزرگى است كه به يك ذرّه صبر راضى نيست. پس مى‏توان نتيجه گرفت زندگى وحشى توأمان با خوش اقبالى و بد اقبالى بوده است كه بدطالعى بر نيكبختى او غلبه داشته است.

بازم زبان شكر به جنبش درآمده است              نيشكر اميد ز باغم برآمده است

آن دولتى كه مى‏طلبيديم در بدر           پرسيده راه خانه و خود بر در آمده است

اى سينه زنگ بسته دلى داشتى كجاست؟         آيينه‏ات بيار كه روشنگر آمده است

مخالفت وحشى با زاهد و زهد ريايى

وحشى با زاهد و زهد ريايى سخت به مقابله مى‏پردازد و با عبادات ريايى كه توأم با تظاهر است مخالفت مى‏كند. وحشى معتقد است زهد خشك و بى‏روح جان را به لب مى‏رساند و مانع انسان در رسيدن به معشوق مى‏شود. به نظر وحشى عابد به محراب و زاهد به زهد تكيه دارد در حالى كه او دُردكشى است كه بر خُم تكيه دارد. او به واسطه عبادات ظاهرى نمى‏خواهد به وصال نايل شود، بلكه مى‏خواهد با اتّكا به عشق، طىّ طريق كند و به وصال معشوق برسد.

 

زاهد چه كشى اين همه بر دوش مصلاّ

بردار   سبوى  من  و  رندانه  نگه  دار

علوّ همّت و طبع بلند و والاى وحشى

وحشى با مناعت طبع بى‏بديل و عزّت نفس بى‏نظير به محبوبش بيان مى‏دارد كه اگر بار خاطرى از من دارى مرا هلاك ساز. وى حتّى مى‏خواهد هر كجا كه رخ در نقاب خاك كشيد، كسى او را برندارد تا مبادا بارى بر دوش كسى باشد. وحشىِ طبيعت بلند از همه ياران حلالى مى‏طلبد حتّى از قاتلش. او نمى‏خواهد كسى از دستش آزرده خاطر باشد. طبع والاى وحشى اجازه نمى‏دهد كه از اشك نااميديش خارى در زمين بر سر راه كسى برويد.

 

هلاكم ساز گر بر خاطرت بارى ز من باشد        كه باشم من كه بار خاطر يارى ز من باشد

مفاخره

«شعر حافظ همه بيت‏الغزل معرفت است     آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش» (حافظ)

وحشى چون شاعران ديگر به «نفس دلكش» و «لطف سخنش» اشاره دارد. شيخ اجل سعدى نيز به طرز سخنش تفاخر مى‏ورزد آنجا كه مى‏گويد:

 

بر حديث من و حسن تو نيفزايد كس     حد همين است سخندانى و زيبايى را

*

فراموشى خويشتن در عشق

وحشى در عشق معشوق خود را به دست فراموشى مى‏سپارد. به سوداى عشقِ معشوق مشغول و از غوغا و هياهوى جهان فارغ مى‏گردد. از هجر دايمى ايمن و از وصل جاودان فارغ مى‏گردد. با عشق است كه بلند و پست و هجر و وصل بر انسان يكسان مى‏گردد، وراى نور و ظلمت است و از زمين و آسمان فارغ است. با آمدن عشق انسان در عين فراموشى چو گل از پاى تا سر تماما گوش مى‏شود امّا از زبان فارغ مى‏گردد. زهِ كمان را مى‏بُرَد، پيكان تير را مى‏كَنَد، سپر را مى‏افكند و از تير و كمان فارغ به استقبال عشق مى‏رود. مرغ عشق مرغى است كه نه در درون قفس جاى دارد و نه در برون آن و از دام و دانه و پروازگاه و آشيانه فارغ است.

 

به سوداى تو مشغولم ز غوغاى جهان فارغ

ز هجر دايمى ايمن ز وصل جاودان فارغ

تقليدى بودن توصيفها

وحشى چون سخن‏سرايان گذشتگان معتقد است كه بايد لطف و فيض الهى شامل حال انسان گردد، تا به گنجينه اسرار الهى دست يابد:

 

اگر لطف تو نبود پر تواند از       كجا فكر و كجا گنجينه راز

 

*ديوان: 493

تمام مخلوقات عالم در خدمت انسانها گماشته شده‏اند:

 

اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش        لواى خدمتش دارند بر دوش

 

به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر        همه پيشش ستاده دست در بر

 

*ديوان: 497

مقالات دیگر...