شوق وصال
وحشى شور و شوق بىمانندى براى وصال معشوق دارد. مژده وصل معشوقش او را بىتاب مىسازد به طورى كه از شادى ديدار خوابى به چشمانش نمىآيد. از شادى وصال، گريه سر مىدهد گريهاى كه فضاى خانه را پر از سيلاب اشك مىسازد. وحشى خود را مديون مرغ بىزبانى مىداند كه از هجران معشوق در كنج قفس زندگى، خاموشى گزيده است.
مژده وصل توام ساخته بىتاب امشب
نيست از شادى ديدار مرا خواب امشب
گريه بس كردهام اى جغدنشين فارغ بال
كه خطر نيست در اين خانه ز سيلاب امشب
دورم از خاك در يار و به مردن نزديك
چون كنم چاره من نيست در اين باب امشب
بس كه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق
نفسى گرم نشد ديده احباب امشب
شمعسان پر گهر اشك كنارى دارم
وحشى از دورى آن گوهر سيراب امشب
*ديوان: 14 و 15
بىزبان مرغى كه در كنج قفس دم بسته بود
صد زبان گرديده و سوى گلستان آمده است
تشنه ديدار كز وى تا اجل يك گام بود
اينك اينك بر كنار آب حيوان آمده است
ديوان: 26