انعكاس زندگى وحشى در مثنوى ناظر و منظور
وحشى آنجا كه در مورد درد جدايى ناظر و منظور صحبت مىكند، به ياد درد عشق و درون پر سوز و گداز خود مىافتد و از اينكه همدرد و همرازى ندارد راز خود را با خود در ميان مىگذارد. در اين رنج و تعب، فلك پر جور و جفا را مقصّر مىداند، آرزوى مرگ مىكند، تا از اين غم بدر آيد:
نه همدردى كه درد خويش گويم از او درمان درد خويش جويم
نه همرازى كه گويم راز با او
دمى خود را كنم دمساز با او
نه يارى تا در يارى گشايد
زمانى از در يارى درآيد
نمىبينم چو كس دمساز با خويش
همان بهتر كه گويم راز با خويش
فلك با من ندانم بر سر چيست
كه با جورش چنين مىبايدم زيست
... سپهرا كينهجويى با منت چند
به آيين زبون كش بودنت چند
... بكش از خنجر كين بىدرنگم
كه من هم پر ز عمر خود به تنگم
*ديوان: 445
وحشى زندگى بدون معشوق را نمىخواهد:
چه ذوق از جان كه بىدلدار باشد
دل از اين عمر چنين بيزار باشد
بيا اى سيل از چشم تر من
فكن اين كلبه غم بر سر من
*ديوان: 445
وحشى بزرگترين بلا را بلاى هجر مىداند:
بلايى نيست همچون ماتم هجر
نبيند هيچ كس يارب غم هجر
به بزم وصل اگر عمرى در آيى
نمىارزد به يك ساعت جدايى
جفاى هجر دشوار است بسيار
بر آن كس خاصه كو خو كرده با يار
*ديوان: 446
سفر، دواى درد عشق است:
اگر خواهى در اين دير مجازى
دوايى بهر درد عشقبارى
بنه بهر سفر رو در بيابان
كه درد عشق را اين است درمان
*ديوان: 447
وحشى مىخواهد از اين دير غمآباد رخت برافكند، طاقتش تمام شده و از رسوايى و خوارى خسته شده است:
بيا وحشى كزين دير غمآباد
به رفتن گام بگشاييم چون باد
چنين تا چند در يك جا نشينيم
ز حد شد تا به كى از پا نشينيم
به يك جا خانه آن مقدار كرديم
كه خود را پيش مردم خوار كرديم
*ديوان: 448
شكوه و گلايه از بخت بد:
ز بخت بد مدام آزرده جانم
چه بخت است اينكه من دارم، ندانم
نمىدانم چه بخت و طالع است اين
چه اوقات و چه عمر ضايع است اين
*ديوان: 450
وحشى در توصيف هجران و جدايى، از سوز دل و با تمام وجود سخن مىگويد گويى غم عشق خود را در قالب داستان ناظر و منظور با بيانى سليس و روان و دلنشين ابراز داشته است:
منم مجنون دشت بينوايى
فتاده در پس كوه جدايى
فكنده سايه كوه غم به كارم
سيه كرده است روز و روزگارم
... تو خود مىدانى اى شمع دلافروز
كه از داغ تو بنشستم بدين روز
بيا اى مرهم داغ دل من
ببين داغ دل بىحاصل من
ز غم صد داغ دارم بر دل از تو
جز اين چيزى ندارم حاصل از تو
بجز اندوه يار ديگرم نيست
به غير از دست محنت بر سرم نيست ...
*ديوان: 452
يادى از روزگار وصال:
خوش آن روزى كه بزمش جاى من بود
حريم وصل او مأواى من بود
به غير از من نبودش همزبانى
نمىبوديم دور از همزمانى
زمانى بىسبب در خشم سازى
دمى افكنده طرح دلنوازى
*ديوان: 453
دعوت وحشى به عزلت و گوشهنشينى:
بيا وحشى كه عنقايى گزينيم
وطن در قاف تنهايى گزينيم
چو مه با خود بود نقصانپذير است
مى از تنها نشستن شيرگير است
*ديوان: 459
درون پر درد وحشى:
به غير از كُنج غم جايى ندارم
به جز زنجير همپايى ندارم
مرا كاين است همپا چون نيفتم
ز اشك خويش چون در خون نيفتم
*ديوان: 469
سخنان ناظر در غار تنگ و تاريكِ كوه نزديك مصر به درون پردرد وحشى مشابهت دارد:
ز دلتنگى در آن غمخانه تنگ
سرود بينوايى كرد آهنگ
كه در چنگ بلا تا چند باشم
به زنجير الم پابند باشم
مرا گويى خدا از بهر غم ساخت
براى بند و زندان الم ساخت
مگر چون چرخ عرض خيل غم دارد
مرا سلطانى ملك الم داد
*ديوان: 472
نالههاى جانسوز ناظر در غار مصر گويى حكايت از زندگى پردرد وحشى دارد:
بيا اى آهوى وحشى كجايى
ببين حالم به دشت بينوايى
بيا كز هجر روز خسته حالان
سيه گرديده چون چشم غزالان
*ديوان: 475
وحشى از ايّام وصل به نيكى ياد مىكند و هجرى را كه منجر به وصال گردد مىپسندد:
خوشا صحراى عشق و وادى او
خوشا ايّام وصل و شادى او
خوشا تاريكى شام جدايى
كه بخشد صبح وصلش روشنايى
كسى كاو را فزونتر درد هجران
فزونتر شاديش در وصل جانان
كنند از آب چون لب تشنگان تر
كند ذوق آنكه باشد تشنه جان تر
جفاى هجرى كه وصل انجام باشد
بود خوش گرچه خونآشام باشد
*ديوان: 477
هجر بىكرانه وحشى:
مرا هجرى است ناپيدا كرانه
كه داغ اوست با من جاودانه
چه غم بودى در اين هجران جانكاه
اگر بودى اميد وصل را راه
فغان زين تيره شام نااميدى
كه در وى نيست اميد سفيدى
قيامت صبح اين شام سياه است
شب ما را قيامت صبحگاه است
*ديوان: 477
وحشى چون خود عزلتگرا بوده است، انسانها را به گوشهنشينى دعوت مىنمايد:
به كس عنقا صفت منماى ديدار
ز مردم رو نهان كن كيميادار
*ديوان: 488
وحشى در سرودن ناظر و منظور رنج و سختى زيادى متحمل شده، سرودن اين منظومه كار آسانى نبوده
و با رنج و تعب به دست آمده است:
نگو آسان طلسمش را گشادم
كه پر جانى در اين انديشه دادم
به دشوارى چنين گنجى توان يافت
بلى كى گنج بىرنجى توان يافت
دماغم تيره شد چون خامه بسيار
كه تا كردم رقم اين نقش پرگار ...
*ديوان: 488
و يا در جاى ديگر مىگويد:
پريشانى بسى ديدم چو سيماب
كه تا شد جمع اين مشتى زر ناب
*ديوان: 489